کتاب تأدیب، نوشتهی طاهر بن جلون، روایت نودوچهار دانشجوی دموکراسیخواه مراکشی است که برای تنبیه و البته برای تحقیر و نابودی فردیتشان، راهی پادگانی به نام الحاجب میشوند و در ادامه برایشان ماجراهای مختلفی، طی خوابهایی که اصحاب قدرت برایشان دیدهاند، پیش میآید. کتاب تأدیب مستقیماً از تجربهی زیستهی نویسندهی آن برآمده است. نشر برج با ترجمهی خوب محمدمهدی شجاعی این کتاب را بهفارسی چاپ کرده است.
برای رعایت ایجاز و صرفنظر از بازگویی دوبارهی پیرنگ داستان، اجازه بدهید یادداشت را با نقل آخرین پاراگراف خود کتاب تأدیب ادامه دهیم. طاهر بن جلون در آخرین قسمت کتاب ، شاید بهشکلی طعنهآمیز، مینویسد: «برای تظاهراتی مسالمتآمیز و آرام، برای خواستن کمی دموکراسی، تأدیب شدم. ماهها، فقط یک عدد بودم: ۱۰۳۶۶. روزی که انتظارش را نداشتم، آزاد شدم. بالأخره توانستم همانطور که آرزویش را داشتم، دوست بدارم، سفر کنم، بنویسم و کلی کتاب چاپ کنم. اما برای نوشتن تأدیب، برای اینکه جرئت کنم و دوباره سراغ این داستان بروم، برای پیدا کردن واژههایش، نزدیک به پنجاه سال زمان لازم داشتم».
شاید بتوان گفت که تمام داستان همین است که نویسنده در چند خط، با ایجاز تمام، بیان کرده است. ولی تمام قضیه این نیست و داستان زوایای دیگری نیز دارد که شاید بسیار مهمتر از خط پیرنگی آن و سرنوشت راویاش باشد. شاید در این چند خط نوعی شیطنت و نوعی نگاه طعنهآمیز وجود داشته باشد. نویسندهی سطور بهنوعی میگوید که «اگر میخواهی بدانی چه بر سر من آمده و من حالا کجا هستم، قضیه این است. ولی اگر میخواهی بدانی من چه کشیدهام و هنوز هم میکشم، بازگرد و دوباره آن را بخوان.»
همانطور که خود نویسنده میگوید، پنجاه سال زمان برده تا در خود این توانایی را بیابد که وقایع آن روزها را روایت کند؛ ولی با اینحال، تقریباً تمام بخشهای داستان با زمان حال روایت شدهاند. گویی رنجهایی که راوی در الحاجب و پادگان دیگر کشیده، زخمهایی ابدی و همیشهزنده بر روان او باقی گذاشتهاند. زخمهایی که با گذر زمان بهطور کامل التیام نیافتهاند و هرگز نخواهند یافت.
تأدیب در هفده بخش روایت میشود. اولین بخش، در راه الحاجب، از جایی شروع میشود که برگهی اعزام راوی بیستسالهی داستان به درِ خانهشان میآید. آخرین بخش، سورپرایز، در روزهای رهایی راوی روایت میشود و ماجرای تاریخی کودتای مراکش را روایت میکند.
در بین این دو بخش ابتدایی و انتهایی، پانزده بخش دیگر وجود دارد که بیشتر وقایع آن در پادگان الحاجب میگذرد. در الحاجب چند عنصر مدام، ولی با اشکال گوناگون، تکرار میشوند. عناصری مانند تحقیر فرد، دزدیدن فردیت و هویت افراد، یکسانسازی انسانها، رفتار توأم با تهدید و خشونتورزی نسبت به دگراندیشان، نجاتبخشی هنر از جمله هنر سینما و ادبیات برای راوی و ارجاعات مدام ادبی و سینمایی و همینطور بهخطر انداختن زندگی و جان سربازهایی که برای تأدیب به الحاجب فرستاده شدهاند.
راوی اولشخص داستان در این بخشها علاوه بر روایت آنچه بر سرش میگذرد، گهگداری سیر روایت را متوقف میکند تا اظهارنظرهایی نیز بهصورت مستقیم انجام دهد. این اظهارنظرها گاه جنبهی بازنمایی تاریخ پیدا میکنند و زمان و زمانه را شرح میدهند و گاه نوعی نگاه و جهانبینی را اشاعه میکنند. منتها این اظهارنظرهای مستقیم بههیچ عنوان پسزننده و شعاری نیست و اتفاقاً در راستای کلیات داستان قرار میگیرد. بهعنوان مثال، در همین بخش اول که راوی بههمراه برادر بزرگترش راهی پادگان الحاجب است، برای بازنمایی زمانه میگوید: «یک روز، مردانی به اسم حکومت در خانهتان را میزنند –جرئت بررسی هویتشان را هم که نداری- و میگویند برای یک بازرسی معمولی آمدهاند. میگویند فقط چندتا مورد جزئی است که باید با شوهرتان بررسی کنیم. یکی دو ساعت دیگر برمیگردد؛ نگران نباشید. و بعد روزها میگذرد و شوهر برنمیگردد. استبداد و ظلم چنان گسترده شده که با ترس روز را شب میکنیم.»
یا در جایی دیگر، وقتی با شخصیت نظامی و عبوس عقّا آشنا میشود و تحقیرهای مدام او را نسبت به بقیه و خودش میبیند، میگوید: «همین که عقّا را دیدم، به عمق درهای که ما را از هم جدا میکرد پی بردم. نه چیز جدیدی است، نه ابتکار آنها. مقابل حساسیت و درک، قدرت، وحشیگری و حماقت را عَلَم میکند. اولین سلاحشان تحقیر است. این خشونت ما را مشوش میکند؛ میبردمان لبهی پرتگاه و تهدیدمان میکند که ضربهای حوالهی شکممان خواهد کرد.»
همچنین راوی کتاب تأدیب علاوهبر اینکه سیر رویدادهای اصلی را روایت میکند، اشارههای مختصر ولی معناساز دیگری نیز میکند. بهعنوان مثال یکی از سربازان (زندانیان؟) الحاجب، که تمایلات سیاسی افراطی دستچپی دارد، تبدیل میشود به مأمور خوابگاه سربازان دیگر. راوی میگوید که گویا این سرباز، درست است که بر علیه سلطنت شوریده است و تمایلات دستچپی دارد، ولی از نظم و نظام و زورگویی هم خوشش میآید و گویا در همین پادگان به آرزویش رسیده است. یا در جایی دیگر، وقتی تازه وارد الحاجب شده است و سربازی سر او را با تیغ میتراشد، از آن سرباز نامش را میپرسد. سرباز جواب میدهد: «سرباز دوم. بخش سوم» و در ادامه راوی خودش برای او نامی میگذارد. اینکه این سرباز بهجای گفتن نامش، وظیفه و درجهاش را به راوی میگوید، میتواند نشانی باشد از هویتزدایی و نابود کردن فردیت افراد در پادگان الحاجب. همین اتفاق برای خود راوی هم میافتد. در صفحهی ۹۶ از کتاب تأدیب میخوانیم: «خب بس است. تمام! دیگر از خودم حرف نمیزنم. کس دیگری اینجاست. دستی که دستِ من نیست، روی سری کشیده میشود که آن هم سر من نیست. دارم از خودم دور میشوم. تلوتلو میخورم. راهم را عوض میکنم. دیگر اینجا نیستم».
اما راوی داستان راهی برای نجاتبخشی از این هویتزدایی، تحقیر و یکسانسازی رواجیافته در پادگان برای خودش پیدا میکند. او شدیداً خیالورز است و بسیار هنردوست. عاشق سینما و ادبیات است و پیش خودش نسخهای از اولیس جیمز جویس را دارد. میگوید که هیچگاه به دوبلین نرفته ولی اولیس به او اجازه میدهد که آنجا را تخیل و تصور کند. با این امید دوام میآورد که روزی، پس از آزادیاش، به دوبلین برود. راوی در خلال روایتش ارجاعات دیگری نیز دارد؛ از چارلی چاپلین گرفته تا فیلم رزمناو پوتمکین سرگی آیزنشتاین. از اشعار رمبو گرفته تا داستایوسکی و چخوف و کافکا و ویکتور هوگو.
همانطور که بالاتر ذکر شد، راوی علاوهبر اینکه فرهیخته و هنردوست است، متخیل هم هست. ترکیب این دو باعث شده تا راوی بتواند از خودش دربرابر تمام تحقیرهای موجود در پادگان الحاجب محافظت کند و خودش را و باورهایش را و انسانیت را حفظ کند و دلیلی برای تابآوری بیابد. در جایی از داستان راوی در خوابگاه بههمراه چندین تن دیگر دراز کشیده است. خوابش نمیبرد و بسیار مضطرب است. او در این حال به رؤیا پناه میبرد تا نجات پیدا کند. راوی میگوید: «گندمزاری را تصور میکنم که پروانههایی بزرگ بر فرازش پرواز میکنند… خود را میبینم؛ زیر درخت زیتون در تابستان، مشغول سرودن شعر. دستم را دراز میکنم. علف را لمس میکنم».
اما این تصور و خیال مدت زیادی نمیتواند در آن خوابگاه خفه و بویناک دوام بیاورد. شرایط محیطی سریعاً راوی را به واقعیت بازمیگرداند: «اینجا نه هتل است و نه گورستان. پادگانی است که باید در آن هم روحمان کتک بخورد و هم جسممان. باید با خشونت با ما رفتار کنند چون بچههای بدی بودهایم».
درنهایت میتوان گفت با اینکه ستینگ داستان عبارت است از مراکشِ تحت سلطهی نظامی تمامیتخواه، اما کتاب تأدیب کاملاً فرامرزی است و منحصر به یک مکان و یک زمان خاص نیست. بسیار انسانی است و دغدغهی انسان، آزادیخواهی و دموکراسیخواهی را دارد. هرجا انسانی باشد که هویت و فردیتش مورد تجاوز اصحاب قدرت قرار گرفته، هرجا انسانی باشد که جرئت کند و روبهروی نظامی تمامیتخواه قد علم کند و بگوید «نه»، هرجا نظامی وجود داشته باشد که مردمش را به دو دستهی موافقان و اضافیها تقسیم کند و معتقد باشد که اضافیها یا باید حذف شوند یا اصلاح، این کتاب خوانندگان بسیاری خواهد داشت. ممکن است بیشتر مخاطبان ایرانی و فارسیزبان کتاب تأدیب چندان با تاریخ قرن بیستم مراکش آشنا نباشد، اما امکان ندارد که حالوهوای سیاه و دلمردهی آن را درک نکنند و برای انسان، انسانیت، آزادی و فردیت به تأمل وادار نشوند.
حال که یادداشت را با نقل آخرین پاراگراف کتاب تأدیب شروع کردیم، اجازه بدهید آن را با نقل قسمتی از اولین صفحهی آن، که قطعاً مخاطب را بهیاد پاراگراف آغازین رمان داستان دو شهر شاهکار چارلز دیکنز، میاندازد، به پایان ببریم: «دورهای بود که جوانها ناپدید میشدند. دورهی زندگی در ترس. دورهای که همه با صدایی آرام حرف میزدند، مبادا دیوارها حرفهای ضدنظام و ضدشاه و میرغضبهایش را در خاطر نگه دارند».