اخیراً به یک پادکست گوش دادم که یک آمار حیرتآور را مورد بحث قرار میداد: بیش از ۹۰درصد از مردم در مقطعی از زندگی خود به کشتن کسی فکر کردهاند. بر اساس این تحقیق، تفاوت معناداری بین مردان و زنان در این زمینه وجود ندارد؛ هر دو جنس این افکار را در ذهن خود پروراندهاند. در فیلمِ «جایی برای پیرمردها نیست»، شخصیت آنتون چیگور، یک آدمکش سرد و منطقی، در تلاش برای به دست آوردن یک کیسۀ پول، تعداد زیادی افراد را میکشد. قتلهای چیگور به نظر بیاحساس و بیرحمانه میآیند و هیچ دلیل روشنی برای کشتن ندارد. این آمار و اعمال بیمعنای چیگور پیچیدگی طبیعت انسان و پتانسیل نهفته برای خشونت در بسیاری از افراد را نشان میدهد و این سوال را مطرح میکند: چرا میکشیم؟
این تمایل میتواند از طریق چندین عامل توضیح داده شود. رفتار چیگور میتواند از دیدگاه افکار تاریک و خواستههای پیچیده درک شود. قتلهای منطقی او ممکن است به تعارضات و خواستههای روانی عمیقتر اشاره داشته باشد. جنبۀ تاریک طبیعت انسان شامل بیش از اعمال آشکارا شیطانی است؛ این جنبه شامل مبارزات درونی و خواستههای پیچیدهای است که افراد را به سمت خشونت سوق میدهد. این موضوع میتواند شامل تمایلهای سادیستی و مازوخیستی باشد، همانطور که در فیلمهایی مانند «سالو، یا صدوبیست روز سودوم» اثر پازولینی نشان داده شده است، جایی که افراد برای لذت درد و رنج دیگران را تحمیل میکنند. قتلهای چیگور میتواند بهعنوان یک تجلی خارجی از این تعارضات پیچیده درونی دیده شود.
رنج نیز یک عامل حیاتی در درک دلیل کشتن انسانهاست. افراد اغلب به رنجهای خود با خشونت واکنش نشان میدهند، یا بهعنوان یک مکانیسم دفاعی یا بهعنوان تلاشی برای بازیابی کنترل. در حالی که داستان گذشته چیگور به طور کامل در فیلم کاوش نشده است، میتوان حدس زد که تجربیات گذشته از رنج یا تروما میتواند تمایلات خشونتآمیز او را شکل داده باشد. این رنج میتواند به قدری به ذهن انسان آسیب بزند که شخصیتی مانند آشیل ایجاد کند که حتی پس از کشتن رقیب خود هکتور نیز ناراضی باقی میماند و خشم خود را با کشیدن بدن هکتور به دور شهر تروی چندین بار بیان میکند.
ترس از مرگ و اراده به قدرت نیز محرکهای قوی برای خشونت هستند. در فلسفۀ وجودی، همانطور که در دیالکتیک ارباب و برده هگل آمده است، آگاهی از مرگ و تمایل به اعمال قدرت بر دیگران میتواند افراد را به تأکید بر کنترل موقعیتهای زندگی و مرگ سوق دهد. این پویایی در مراسم سکه انداختن چیگور منعکس میشود، جایی که او سرنوشت قربانیان خود را به شانس واگذار میکند و نشاندهندۀ رابطۀ پیچیده او با مرگ و یک تعارض لذتبخش با آن است.
همۀ اینها نشان میدهد که دلایل کشتن یک انسان بسیار پیچیده است. همین موضوع نشان میدهد که برخی از این دلایل ممکن است از یک روان تاریک و نگرانکننده ناشی شود که بین مسیر عقلانیت و جنون حرکت میکند. این ملاحظات سؤالات پیچیدهای دربارۀ مسئولیت اخلاقی و نظریۀ مجازات مطرح میکند. بهعنوان مثال، اگر اعمال چیگور از یک اختلال روانی ناشی شود، آیا او کاملاً مسئول این اعمال است؟
پیچیدگی دربارۀ طبیعتِ واقعی انسانها و توانایی آنها برای شرارت به یک موضوع داغ و مورد بحث در عدالت کیفری تبدیل شده است. برخی از دادگاهها استدلال میکنند که اعمال ناشی از افراد با اعضا یا مغزهای نامناسب باید مسئولیت آنها را کاهش دهد. مثالی از این مورد، پروندۀ جان هینکلی جونیور است که سعی کرد رئیسجمهور رونالد ریگان را ترور کند. در دفاعیۀ خود استدلال کرد که او از یک بیماری روانی شدید رنج میبرد و کارِ قضاوت او را مختل کرده است، همین موضوع منجر به حکمی به نفع بیگناهی به دلیل جنون شد.
با این حال، پذیرفتن چنین ادعاهایی به صورت کلی خطر نفی وجود افراد واقعاً شیطانی مانند هیتلر یا استالین را به همراه دارد و میتواند به وضعیتهای نگرانکنندهای منجر شود که داستایوفسکی تصور کرده است. در «جنایت و مکافات»، داستایوفسکی وضعیتی را مطرح میکند که شخصیتهای اصلی معتقدند برخی افراد حق دارند بالاتر از قانون عمل کنند، حتی اگر این عمل به نفع جامعه باشد. داستایوفسکی عواقب شوم این نوع تفکر را نشان میدهد و نسبت به استدلالهایی که هیچکس را مسئول زندگی و مرگ یک انسان نمیدانند، هشدار میدهد.
وجود شخصیتهایی مانند هیتلر و استالین ثابت میکند که برخی اشکال شر در جهان وجود دارند. یک استدلال قویتر از سارتر میآید که معتقد بود ما کاملاً مسئول تمامی اعمال خود هستیم، حتی احساسات خود، زیرا آنها بیانگر آزادی و قصدیت ما هستند. سارتر ایدۀ اینکه احساسات خوب یا نفرتآمیز تنها واکنش به محرکهای خارجی هستند را رد کرد و بهجای آن معتقد بود که احساسات قصدیت دارند؛ آنها همیشه دربارۀ چیزی هستند و به سوی جهان هدایت میشوند. با دیدن احساسات بهعنوان اعمال قصدی، سارتر تأکید میکند که ما مسئول آنها هستیم. رویکرد او چارچوب قویتری برای درک اعمال انسانی و مسئولیت ارائه میدهد.
از دیدگاه سارتر، اعمال چیگور، با وجودی که به نظر بیاحساس و جبرگرایانه میآیند، انتخابهایی هستند که او در چارچوب ادراک خود از جهان انجام میدهد. قتلهای منطقی و توجیههایش استراتژیهایی هستند که او به کار میگیرد و نشاندهندۀ تعامل او با آزادی و مسئولیت خود هستند. بنابراین، حتی در مواجهه با عواملی که به نظر میرسند جبرگرایانه باشند، انسانها آزادند که انتخاب کنند و بنابراین مسئول اعمال خود هستند.
مسلماً چنین رویکردی به مسئولیت انسانی ابزار موثرتری برای کنترل رابطۀ پیچیدۀ انسان با مرگ خواهد بود. اگر تمایل به کشتن در میان انسانها بسیار بالا باشد، باید مکانیزم قویای وجود داشته باشد که به انسانها یادآوری کند که اعمال آنها پیامدهای شدیدی خواهد داشت، زیرا آنها مسئول تمامی اعمال خود هستند. فلسفه سارتر این ایده را تقویت میکند که افراد مسئول اعمال خود هستند و یک قطبنمای اخلاقی حیاتی فراهم میکند که میتواند بهعنوان یک عامل بازدارنده در برابر خشونت عمل کند.