تازه خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودم که صدایی از بیرونِ خانه آمد؛ صدای آشنای آن روزهای کوچه و خیابان: «سماور کهنه خریداریم…». خالهی بزرگم رفت از زیرمینشان یک دوجین کارتن کتاب آورد، من و خواهرم انقدر هیجان زده شده بودیم که دویدیم سمت کارتنها و لابهلای آنها را گشتیم و از بین آنها چند کتاب کشف کردیم. یکیاش خوب در ذهنم مانده: کنت مونت کریستو. با اینکه خیلی کهنه بود مثل گنجی قاپیدیم و نگذاشتیم به دست سماور کهنهخر برسد چون مامان گفت که کتابها را خمیر میکنند. تنهایی پرهیاهو از بهومیل هرابال را که خواندم، این خاطره برایم زنده شد که من هم مثل هانتا، شخصیت جذاب داستان، کارگری که کتابهای ممنوعه را به عنوان کاغذهای باطله پرس میکند، کتابی را نجات داده بودم. بهومیل هرابال که از جمله تحصیلکردهها و روشنفکران اهل چک است که سالها کارگری کرده و شاید این داستان، اصلا مستند داستانی خودش است.
طبق چیزی که خوانده و شنیدهام، بهومیل هرابال از جمله کسانی است که در دوران چک تحت لوای شوروی و کمونیسم و سوسیالیسم به سر میبرد، نوشتههایش از طرف اداره سانسور، ممنوع اعلام شده ولی او نوشتههایش را چاپ نمیکند، بلکه با یک حرکت انقلابی آنها را به صورت زیرزمینی تکثیر کرده و به دست خوانندگانش میرساند و شاید به همین دلیل است که زیرزمین به صورت موتیفی در این داستان در جریان است. زیرزمینی که در آن کاغذهای باطله را پرس میکند، زیرزمین خانهی مادرش که در آن شیر ترشی حاوی یک قورباغه را مینوشد، زیرزمینی که در آن مادرش را که مرده بود، میسوزانند، زیرزمینهایی که بیهوا، راهی جستجویشان میشود و در آنها مردان تحصیلکردهای را میبیند و میگوید: «مثل سگی که به لانهاش، به شغلهای خود زنجیر شدهاند…» یا جایی که میگوید «تنها این من نیستم، بلکه در این لحظه در پراگ هزاران نفر دیگر دارند در زیرزمینها کار میکنند و ذهنشان پر از افکار زیبا و زندگیبخش است.»؛ که این زیرزمینها نشان از طبقهی پایین اجتماعی و کم اهمیتی تودهی مردم و بی توجهی به قشر روشنفکر جامعه است. این زیرزمینها را میشود در فیلم انگل (Parasite) هم دید.
از تناقضی که در عنوان کتاب بیرون میریزد باید انتظار یک زندگی متناقض را برای شخصیت اصلی داشت، کسی که در پاراگراف اول کتاب اینطور خودش را معرفی میکند: «سیوپنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این قصهی عاشقانهی من است.» که در خیلی از فصلهای دیگر کتاب هم تکرار میشود و نشان میدهد که کسی که عاشق کتابهاست چطور از پرس کردنشان هم لذت میبرد و با این زندگی خو گرفته است. همچنین با توجه به اینکه بهومیل هرابال نوشتن این کتاب را در سال ۱۹۷۴ شروع کرده شاید عدد سی و پنج به معنای مدت زمانی است که از آغاز جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ میگذرد؛ چرا که او در این سالها که کشورش اول تحت تاثیر آلمان و سپس شوروی بوده، از نوشتن با فراغ بال بازمانده.
تنهایی پرهیاهو پر از استعاراتی است که فضای خفقانآور جنگ جهانی و دورانی که سایه کمونیسم و سوسیالیسم بر کشورهای شرق اروپا چون چک است را نشان میدهد. من لابهلای برگههای کتاب، دائم بوی گندی را حس میکنم که نشان از سیاهی آن روزگار است، بوی کپک کاغذ باطلهای که کود حیوانی پیشش گل و ریحان است، بوی گند مانچا و بوی فاضلاب.
او که دائم از زمین و آسمان گلایه میکند که به نظر من منظورش از زمین، انسانها خصوصا کسانی که به زعم خودشان مشکلگشای بشریت هستند و منظورش از آسمان، خداست چرا که در جایی از کتاب میگوید: «نه آسمان عاطفه دارد و نه انسان اندیشهمند.»، از بین بردن کتاب را به سلاخی کردن تشبیه میکند و خودش را یک قصاب رئوف میداند. در جایی دیگر انهدام کتاب را به سوزاندن مرده تشبیه میکند و جایی هم کاغذهای خونآلودی از قصابی برایش میآورند که سراپایش را مثل شاگرد قصابها غرق خون میکند. جایی که جسد دایی مردهاش را بیل و بیلچه جمع کرده و بعد هم همین کار را با کاغذهایی باطله زیرزمینش که لانهی موشهاست میکند.
علاوه بر کتاب، تابلوهای نقاشان معروفی چون گوگن را هم باید نابود کند و به طرق مختلف میخواهد کتابهای خوب را از انهدام نجات دهد چون از نابودی آنها احساس گناه میکند و حتی در قسمتی از داستان میرود و خودش را به پلیس معرفی میکند و میگوید مرتکب جنایت علیه بشریت شده است. او از به دنیا آمدن و مردن صحبت میکند و معتقد است که کار انهدام کتابها نیاز به مدرک الهیات دارد گویی پرس کردن کتابها را مثل به خاک سپردن انسان میداند.
اعتراض بهومیل هرابال در تنهایی پرهیاهو علاوه بر سوسیالیسم و کمونیسم به نظام سرمایهداری نیز هست؛ چرا که با توجه به صحبت از روزمرگی و ظلمی که به طبقه کارگر از طرف سرمایهداری میشود، این جملات گواه این موضوع است که او زندگی روزمره را نقد میکند که یکی از نکات مورد اشارهی لوفور است: «در حرفهی من دایره و مارپیچ تطابق دارند و پیشرفت به آینده و پسرفت به مبدا در جایی با هم تلاقی میکنند» و یا «سی و پنج سال است که دارم به تناوب دکمه سبز و قرمز دستگاه پرس خود را فشار میدهم و همراه با آن سی و پنج سال هم هست که دارم بیوقفه آبجو میخورم…» که تا حدی یاداور فیلم عصر جدید چارلی چاپلین است. حتی میخواهد بعد از بازنشستگی، دستگاه پرسش را بخرد و دوباره همین کار را ادامه دهد چون این فکر را داییاش در سرش انداخته که او هم بعد از بازنشستگی محل کارش را در باغی شبیه سازی کرده است.
بهومیل هرابال همچنین برای نقد روزمرگی، دو دختر کولی را وارد داستان میکند که هر روز برای امرار معاش، کاغذ باطله میفروشند و بعد از آن جلوی دوربین مردی کولی که پااندازشان بود عکس میاندازند، عکسهایی که مانند وعدهی بهشت، دست نیافتنی هستند. یا داستان را به جایی میرساند که دستگاه پرس بزرگ و جدیدی به رقابت با پرس جمع و جور هانتا برمیخیزد و کارگرهایی هر روز کارشان این میشود که جلد کتابها را مانند پوست مرغ بکنند و آنها را داخل دستگاه پرس بیندازند، بدون اینکه عنوان کتاب را بخوانند و به آن حسی داشته باشند و هانتا با دیدن این هیولا خوف میکند که موعد مرگ پرسهای کوچک رسیده است. در جایی دیگر از داستان نیز، دخترک کولی که هانتا مدتها با او زندگی میکند ولی اسمش را هم درست و حسابی نمیداند، دخترکی که هر شب به خانه هانتا میآید و کارهای تکراری میکند: آتش را میگیراند، شامی که همیشهی خدا، گولاش سیبزمینی و کالباس گوشت اسب است، درست میکند و بدون حرفی کنار او میخوابد.
اوج تاکید او بر موضوع روزمرگی، آنجایی است که هانتا مستقیما از آن حرف میزند و خود را به سیزیف تشبیه میکند و کار خودش را با کارگران دستگاه پرس غول پیکری مقایسه میکند که کارشان زمان مشخصی دارد ولی او محکوم است که با تمام شدن هر سری کاغذ باطله، کاغذهای بیشتری را پرس کند و وقتی هم که کارگرهایی جای او را میگیرند او به دلیل اینکه به آن روزمرگی عادت کرده مانند مش حسن داستان گاو، دچار پریشانی میشود و روزهای کار با پرس را به عنوان روزهای خوش گذشته یاد میکند.
جایی میان روزمرگیهای هانتا، دختری به نام مانچا وارد داستان میشود که روبانهایی روی سرش دارد و با هانتا که عاشق اوست میرقصد و کمی بعدتر، همان روبانهایی که تا چند دقیقه قبل باعث جذابیتش بودند، باعث آبروریزی و کسب لقب «مانچا بوگندو» میشوند چرا که «دنبالهی روبانهایش در لگن توالت آویخته و به کثافت آغشته شده است.» و آنها را با چرخش به اطراف و حضار میپاشد. حتی بعدها هم که دوباره هانتا مانچا را پیدا میکند و او را برای اسکی به تعطیلات میبرد نیز این واقعه به گونهای دیگر تکرار میشود. علاوه بر این، موشهایی که در فاضلاب زندگی میکنند، محققانی که پروژه مهمشان فاضلاب است، کاغذ باطلههای گندیدهای که داخل دستگاه پرس میریزد و حس کارگر فاضلاب پاککن را دارد و خودش که صندلش را در مدفوع سگ فرو میکند، همه و همه نشان از پستی این زندگی و این دوران دارد. پس فاضلاب نیز موتیفی معنادار در این داستان است.
موشها هم نقش مهمی در زندگی هانتا دارند چرا که آنها استعاره از مردم پراگ هستند و وقتی در جای جای کتاب به موشها برمیخورم یاد آنها میفتیم. مثلا جایی که موشها در دو دستهی سفید و خاکستری مانند جنگهای انسانی در فاضلاب در حال جنگند یا در زیرزمین هانتا در حال بازیاند و حتی میان کتابهای خانهی او در حال زادوولدند و خانه و زندگی به هم میزنند یا لابهلای دستگاه پرس وول میخورند و داخل تودهی کاغذ باطلههای زیرزمین، شهرسازی میکنند و هانتا آنها را با چنگک جمع میکند و داخل دستگاه پرس میاندازد __کاری که همان روز با جسد داییاش کرده است. اینها استعاره از آدمها هستند که یا با هم در جنگند یا در حال دوستی و زادوولد یا زندگی روزمره و یا در حال ساختن شهرشان. موشهایی که مثل دخترک کولیاش در شبهای سرد، توی خودشان گوله میشوند.
با تحلیلی که تا اینجا بر تنهایی پرهیاهو اثر بهومیل هرابال رفت، میتوان گفت که او قبل از اینکه از جایش بلند شود و برود در کوچه و خیابان شعار دهد و کشته یا زندانی شود، افکار انقلابیاش را در بین داستانهای اعتراضی و انتقادیاش پنهان میکند، آنها را بدون انتشار رسمی به دست خوانندگانش میرساند و در خلال تعریف کردن ماجراها با استعاراتی، به مردم تلنگر زده، آنها را به خیابان دعوت کرده و باعث انقلاب مخملی پراگ میشود. این کار از دید من، اعتراضی مدنی است. پس میتوان مبارزات مدنی و انقلابی او را بین جملات کتاب پیدا کرد؛ آنجایی که میگوید: «اگر کسی میخواست کتابی را خمیر کند. باید سر آدمها را زیر پرس میگذاشت. ولی این کار فایدهای نمیداشت چون که افکار واقعی از بیرون حاصل میشود. تفتیش کنندههای عقاید و افکار در سراسر جهان. بیهوده کتابها را میسوزانند چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خندهای آرام شنیده میشود. چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد.» و این موضوع را جاهای مختلف کتاب تکرار میکند و کتاب را همچون آدمیان میپندارد و وقتی خاکستر مادر مردهاش را به دستش میدهند میگوید: «من تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که سر جایم بایستم و خیره بمانم، همان طور که به قطارهایی خیره میماندم که آن گنجینهی کتابهای بیمانند را در قبال کیلویی یک کرون به سوئیس و اتریش میبردند.» و در جایی دیگر میگوید: «هر وقت که دستگاه پرسم در آخرین مرحله، کتابهای زیبا را با فشار بیست اتمسفر خرد میکرد، صدای درهم شکستن اسکلت آدمی را میشنیدم و احساس میکردم که دارم جمجمه و استخوان کلاسیکها را خرد میکنم.»
و یا وقتی او میخواهد روح آزادهی خوانندگان را بیدار کند و آنها را به طلب کردن حق به شهر دعوت کند از این جملات کمک میگیرد «دیگر تحمل هوای آزاد را ندارم. هوای آزاد، مثل سیگار هاوانا، گلویم را میخراشد و به سرفهام میاندازد.» و جایی که داییاش دو هفته است مرده و کسی جز او توان جمع کردن جسدش را ندارد و میگوید «من که به تعفن زیرزمینم عادت دارم رفتم و بیل و بیلچه برداشتم و به ضرب یک بطری مشروب روم که مامورها به من دادند، اول با بیل و بعد با بیلچه، تکه بقایای داییام را، آرام و فروتن، تراشیدم و جمع کردم.» و یا زیرزمینهایی را توصیف میکند که بیهوا، راهی جستجویشان میشود و در آنها مردان تحصیلکردهای را میبیند که «مثل سگی که به لانهاش، به شغلهای خود زنجیر شدهاند. مردانی که به صورت نوعی تحقیق جامعه شناسانه تاریخچه زمانه خویش را مینویسند و من از آنها بود که آموختم چگونه طبقه متوسط تحصیلکرده و اهل مطبوعات نزول کرد. چطور طبقه کارگر از اعماق، به سطح اجتماع آمد و طبقه نخبه و دانشگاهدیده در مقام کارگر، انجام وظیفه میکند. بهترین دوستانم در بین این گروه دو عضو سابق آکادمی علوم هستند که کارشان به فاضلاب شهر مربوط میشود». بنابراین بهومیل هرابال و کتاب تنهایی پرهیاهو یک کتاب انتقادی و انقلابی است که نه تنها در زمان زندگانی خودش که در هر روزگاری که کسانی یا ایدئولوژیهایی به نحوی مردمی را مورد ظلم قرار میدهد، میتواند مانند کتابی مقدس بیم دهنده، بشارت دهنده و راه گشا باشد.
این مطلب به کوشش تیم تحریریه مجله تخصصی فینیکس تهیه و تدوین شده است.