تحلیل موضوعی و ساختاری رمان «وداع با اسلحه» اثر ارنست همینگوی

نوشتهٔ تد کاکس

ترجمهٔ افشین رضاپور

***

در صحنه‌های آغازین «وداع با اسلحه»، همینگوی به توصیف منطقه‌ای در ایتالیا می‌پردازد که فردریک هنری، راننده‌ی آمبولانس آمریکایی و ستوان ارتش ایتالیا در طول جنگ جهانی اول، در آن‌جا مستقر است. این توصیف با آهنگی آرام و ساده که ویژگی قلم همینگوی است، ارائه می‌شود اما هم ناتورالیستی است و هم بسیار نمادین؛ عبور نظامی‌ها از جاده، گرد و خاکی بلند می‌کند که نماد آشنای مرگ است و روی تنه و برگ درخت‌ها می‌نشیند. در آن سال به‌ویژه با فرا رسیدن باران پاییزی، برگ‌-ریزان زودتر آغاز می‌گردد و این تصویر ناتورالیستی دیگری است که همینگوی در طول رمان، معنای مورد نظر خود را به آن خواهد داد. با تغییر فصل‌ها زمین «مرده از پاییز» بر جای می‌ماند و با تحریف این استعاره‌ی مرگ، همینگوی می‌نویسد: خشاب‌هایی که از زیر بارانی‌شان بیرون زده بود، طوری به‌نظر می‌رسید «که انگار شش ماهه آبستن‌اند» (کتاب اول، فصل اول).

از سوی دیگر فصل اول رابطه‌ی نخستین و تقریبا حاکی از بی‌تفاوتی فردریک را با جنگ به تصویر می‌کشد. در فصل دوم که یک‌باره به سال بعد می‌رسد، او و همکارانش که راننده‌ی آمبولانس‌اند به جبهه نزدیک‌تر می‌شوند. فردریک که ساکن خانه‌ای در گوریزیاست،  از راه می‌رسد تا بین دیگر افسران و کشیش ارتش، که همه سر شام دستش می‌اندازند، بنشیند؛ در مقام یک هم‌قطار، فردریک به افسرها ملحق می‌شود، با آن‌ها به فاحشه‌خانه می‌رود و در گفت‌وگوهای مستهجن آن‌ها شرکت می‌کند اما به‌نظر می‌رسد که پیوندی هم با آن کشیش ساکت دارد. فرارسیدن پاییز به حملات سنگین پایان می‌دهد و فردریک طرح یک مرخصی طولانی مدت را می‌ریزد که ضرب‌آهنگی به رمان می‌دهد و  صحنه‌های آن بین جنگ و « تمدن» در افت‌وخیز است. افسران دیگر فردریک را ترغیب می‌کنند که به «مراکز فرهنگ» برود و «دخترهای خوشگل» را تور کند؛ در حالی‌که کشیش از او می خواهد به دیدن خانواده‌اش در آبروزی برود، جایی‌که « شکار خوب هست… و با وجود سرما، هوای صاف و خشکی دارد».

وداع با اسلحه

فردریک هنگام بهار به همان اتاق در گوریزیا و به نزد هم‌اتاقی‌اش، رینالدی، باز می‌گردد و این مرد  نظامی جراحی است که ادعا می‌کند عاشق کاترین بارکلی، پرستار انگلیسی تازه وارد، شده است. فردریک باید دوستی‌اش را با کشیش بازسازی کند چون برخلاف قولی که داده بود، در طول سفر سری به آبروزی نزده است. با خود می‌گوید: «من واقعا می‌خواستم برم آبروزی» اما به‌جای آن وقت‌اش را در «دود کافه‌ها و شب‌هایی که اتاق می‌چرخید…» گذرانده است؟

گرچه آن‌ها با هم آشتی می‌کنند اما دیدگاه متزلزل فردریک در مورد مذهب و ابعاد زندگی که کشیش ترسیم کرده، پابرجا می‌ماند. از این گذشته، محیط اطراف فردریک هیچ فرقی با قبل نکرده و او هم‌چنان با آن محیط فاصله دارد. در فصل چهار با خود می‌گوید: «انگار فرقی نمی‌کرد من اون‌جا باشم یا نه» اما هنگامی‌که رینالدی او را با کاترین و همکار پرستارش، هلن فرگسون آشنا می‌کند، این فردریک و کاترین‌اند که با هم جور می‌شوند. در گفت‌وگویی صادقانه و غم‌انگیز کاترین فاش می‌کند هشت سال نامزد مردی بوده که در سوم۱ فرانسه کشته شده است. می‌گوید: «بمب تیکه‌پاره‌ش کرد». هنگام بازگشت رینالدی و فردریک به خانه، رینالدی مجبور است بپذیرد: «میس بارکلی تو رو به من ترجیح می‌ده!»

در فصل پنج، فردریک به جنگ و کاترین نزدیک‌تر می‌شود. او به جبهه می‌رود تا وظایف راننده آمبولانس‌ها را در حین حمله‌ای زودهنگام بررسی کند. وقتی برمی گردد، اقدام به بوسیدن کاترین می‌کند که ابتدا یک سیلی نصیب‌اش می‌شود و بعد کاترین کوتاه می‌آید. گرچه فردریک  همه چیز را با خشونت روایت می‌کند اما هنگام بازگشت به خانه، نسبت‌به شوخی‌های وقیحانه‌ی رینالدی خود را به بی‌اعتنایی می‌زند تا ثابت کند رابطه‌ی خودش را با کاترین، چیزی متفاوت از رابطه‌ی میان افسرها و فاحشه‌هایشان می‌بیند.

وداع با اسلحه

در فصل شش، کاترین از فردریک می‌پرسد که آیا ابراز علاقه‌اش به او واقعی است یا خیر. فردریک  بی‌درنگ پاسخ مثبت می‌دهد، هرچند با خود می‌گوید که پیش‌از این کاترین هرگز این موضوع را پیش نکشیده و خود نیز به نوع علاقه‌اش به کاترین فکر نکرده است؛ سرانجام به این نتیجه می‌رسد که کاترین «شاید کمی دیوونه‌س» و با خود می‌گوید: «این یک‌جور بازی بود، مثل بریج؛ فرقش اینه توی این بازی آدم حرف می‌زد» اما هم‌چنان‌که با خیال‌پردازی‌های دخترک درباره‌ی عاشق مرده‌اش همدلی می‌کند، کاترین یک‌باره می‌پرسد: «ما بازی مزخرفی داریم! نه؟!» کاترین رابطه را به سطح تازه‌ای می‌کشاند که فردریک را غافلگیر می‌سازد.

صحنه‌ای از پی این فصل می‌آید که بر پوچی جنگ، تاکید می‌ورزد: راننده‌های آمبولانس که نزدیک جبهه مستقر شده‌اند، به سربازی برمی‌خورند که به‌خاطر مشکل فتق‌اش باید در بیمارستان بستری شود اما اجازه‌ی این کار را به او نمی‌دهند زیرا افسر فرمانده‌اش می‌داند که او خودش وضع را وخیم‌تر کرده است تا از جبهه بگریزد (فصل هفت). فردریک به او می‌گوید طوری خودش را زخمی کند که نیازمند درمان فوری باشد و مرد هم به این توصیه عمل می‌کند اما پیش از این‌که فردریک بتواند او را سوار آمبولانس خود کند، سر و کله‌ی افراد هنگ سرباز پیدا می‌شود و وادارش می‌کنند به جبهه بازگردد.

فردریک به خانه برمی‌گردد و برای شام آماده می‌شود؛ گرچه به جنگ پیش‌رو فکر می‌کند اما هم‌چنان از آن دور است: «از اون بیشتر از جنگ‌های توی سینما احساس خطر نمی‌کردم». هنوز در این خیال به سر می‌برد که با کاترین به میلان برود و از جنگ دور شود اما گرچه کاترین بعد از شام منتظر اوست، فردریک با دیگر افسران به نوشخواری می‌پردازد؛ وقتی بالاخره تلاش می‌کند کاترین را ببیند و به او می‌گویند که حال کاترین چندان خوب نیست، به شکل عجیبی احساس می‌کند که «تنها و تهی» است.

هنگامی‌که فردریک بعد از ظهر روز بعد خانه را به مقصد جبهه ترک می‌کند، با عجله به دیدار کاترین می‌رود و کاترین گردن‌بند سن‌ آنتونی را برای محافظت به او می‌دهد (فصل هشت). فردریک گردن‌بند را با اکراه به گردن می‌آویزد و می‌گوید: «بعد زخمی شدنم دیگه ندیدمش؛ شاید توی یکی از مراکز پانسمان، یکی اونو برداشته». در فصل نه، فردریک و دیگر راننده‌های آمبولانس به جبهه می‌رسند و همان‌طور که در گودالی منتظر آغاز حمله‌اند، درباره‌ی ارزش جنگ بحث می‌کنند. یکی از راننده‌ها به‌نام مانرا می‌گوید: «اگه همه حمله نمی‌کردن، جنگ تموم می‌شد». فردریک پاسخ می‌دهد: «فکر کنم بهتره صحبت جنگ‌رو تموم کنیم. اگه یک طرف دست از جنگ بکشه که جنگ تموم نمی‌شه! اگه ما دست از جنگ بکشیم، تازه بدتر می‌شه!» راننده‌ی دیگر، پاسینی، می‌گوید: «هیچی بدتر از جنگ نیست» اما فردریک معتقد است: «می‌دونم بده ولی باید تمومش کنیم»؛ بعد او و راننده‌ای به‌نام گوردینی، تصمیم می‌گیرند بروند تا پیش از آغاز حمله غذایی بیابند.

یک سرگرد به آن‌ها کمی ماکارونی و پنیر می‌دهد اما در راه بازگشت، گرفتار آتش توپ‌خانه می‌شوند؛ آن‌ها بدون آسیب به سنگر می‌رسند اما وقتی سربازها به خوردن غذا می‌پردازند، گلوله‌ای اتریشی به سنگرشان اصابت می‌کند: پاسینی کشته و سر و پاهای فردریک زخمی می‌گردد. هنگامی‌که فردریک متوجه این اتفاق می‌شود، با خود می‌اندیشد که اول به کمک پاسینی بشتابد و بعد برود سراغ سه راننده‌ی دیگر که زنده مانده‌اند؛ اما تا وقتی کسی به داد خودش نرسد، قادر به انجام هیچ کاری نیست. هنگام پانسمان زخم‌های فردریک، یک فرد انگلیسی ترتیبی می‌دهد تا کسی مراقب آمبولانس‌های رها شده باشد. فردریک هم‌چنان هوشیار است اما وقتی یک جراح زبان باز زخم‌هایش را تمیز و باند پیچی می‌کند، شوکه می‌شود. هنگامی‌که کار جراح به پایان می‌رسد، با ادای احترام و گفتن «Vive la France» که یکی از اولین نمونه‌های هویت مبهم در رمان است، او را مرخص می‌کند. فردریک را با آمبولانسی انگلیسی از جبهه منتقل می‌کنند. او را کنار برانکادری می‌گذارند که روی آن مردی در حال خونریزی و مرگ است:

«قطره‌ها به آهسته‌گی می‌چکیدند؛ مثل قطره‌هایی که پس از غروب آفتاب از قندیل یخ می‌چکد. جاده سر بالا می‌رفت و شب توی آمبولانس سرد بود. در پست بالای تپه، آن برانکارد را برداشتند و یکی دیگر به جایش گذاشتند و باز راه افتادیم».

در بیمارستان صحرایی دوستان فردریک به ملاقاتش می‌آیند: رینالدی و کشیش (فصل ده و یازده). فردریک و رینالدی با شوخی سر به سر هم می‌گذارند که فردریک را سر حال می‌آورد اما وقتی بحث به «الهه‌ی انگلیسی»، کاترین، می‌کشد، شوخی‌ها رنگی خشن به‌خود می‌گیرد. فردریک با کشیش بحث جدی‌تری درباره‌ی عشق و مذهب دارد؛ می‌گوید: «من دوست ندارم». کشیش پاسخ می‌دهد: «می‌دونم که دوست خواهید داشت. اون‌وقت سعادتمند خواهید شد». فردریک در فکر آبروزی است، آن‌جا که در جنگل‌های شاه بلوط «پرنده‌ها همیشه پروارند زیرا انگور [می‌خورند] و آدم هرگز ناهار با خودش [نمی-برد] چون روستایی‌ها همیشه از این‌که آدم سر سفره‌ی آن‌ها غذا بخورد، خوشحال [می‌شوند]… که» بعد به خواب می‌رود.

کمی بعد رینالدی با سرگرد باز می‌گردد و هر سه در اتاق فردریک مست می‌کنند ( فصل دوازده). رینالدی به فردریک خبر می‌دهد که برای درمان به یک بیمارستان تازه تاسیس آمریکایی در میلان منتقل خواهد شد و کاترین و فرگسون هم به همان‌جا خواهند رفت. پس از این صحنه‌ی خداحافظی محبت‌آمیز همراه با مستی، کتاب اول با سفر پر مشقت فردریک با قطار به میلان پایان می‌پذیرد.

بعد از آشوب جنگ و رویدادهای بی‌معنی و پوچ آن، کتاب دوم به‌تدریج خوشی‌های تمدن را دوباره برقرار می‌سازد. فصل سیزدهم با رسیدن فردریک به بیمارستان تازه تاسیس میلان آغاز می‌گردد اما روزهای اول اقامت‌اش در یک بلاتکلیفی اداری می‌گذرد زیرا آن‌جا هنوز برای پذیرش بیماران آماده نیست و پزشک بیمارستان نیز در کلینیکی در دریاچه‌ی کومو به سر می‌برد. فردریک با روزنامه‌ها و مشروبی که دربان در ازای پول برایش می‌آورد، زندگی می‌کند. یک روز صبح که خبر رسیدن کاترین را می‌شنود، ترتیبی می‌دهد تا آرایشگری ریشش را بتراشد ولی آرایشگر او را به‌جای یک افسر اتریشی اشتباه می‌گیرد (فصل چهارده). کاترین از راه می‌رسد، خوش‌وبش گرمی با هم می‌کنند و فردریک قسم می‌خورد که کاترین را دوست دارد و …

وداع با اسلحه

در فصل پانزده فردریک با چند دکتر دون‌رتبه‌ی نظامی سر و کار پیدا می‌کند که به شکلی مبهم در مورد وضعیت او بحث می‌کنند و معتقدند تا زمان عمل جراحی، شش ماه باید صبر کند تا مایع مفصلی تشکیل شود. فردریک از دکتر بیمارستان تقاضا می‌کند که پزشک دیگری با درجه‌ی نظامی بالاتر درباره‌ی وضعیت‌اش نظر دهد. سرگردی از اوسپداله ماجوره۱، جایی‌که قبلا فردریک را برای گرفتن عکس اشعه‌ی ایکس برده بودند، معاینه‌اش می‌کند. دکتر که چهره‌ی آفتاب سوخته‌ای دارد و «همیشه می‌خندد»، علاقه‌ی مفرطی به کاترین نشان می‌دهد و می‌گوید روز بعد جراحی را شروع خواهد کرد. او برخلاف دیگران، دعوت فردریک را به نوشیدن می‌پذیرد. وقتی می‌رود، فردریک به این می‌اندیشد که خود را به دستان متبحری سپرده «زیرا او سرگرد است».

فصل شانزده با توصیفی کند و غم‌انگیز از فردریک و کاترین در شب قبل از جراحی و در اتاق فردریک آغاز می‌شود. شب‌پره‌ای توی اتاق رفت‌وآمد می‌کند و بعد نورافکنی روشن می‌شود. فردریک صدای خدمه‌ی ضدهوایی را که روی پشت‌بام دیگر در حال صحبت‌اند، می‌شنود و کاترین می‌رود تا مطمئن شود بقیه‌ی پرستاران و میس وان‌کمپن سر پرستار خوابند؛ اما کسی با آن‌ها کاری ندارد. کاترین از گذشته‌ی عشقی فردریک می‌پرسد و با این‌که می‌داند او دروغ می‌گوید، از این‌که دوباره بازی «[چه حرف‌هایی به دخترها زدی]» را شروع کند، خرسند می‌شود.

فردریک جراحی را به‌خوبی پشت سر می‌گذارد و رو به بهبودی می‌رود. کاترین نیز شب‌هایی که سر کار است، مخفیانه به او سر می‌زند. یک‌روز فرگسون از او پرستاری می‌کند و از این‌که کاترین خیلی خسته می‌شود، عصبانی است و به فردریک اخطار می‌دهد: «گرفتارش بکن و ببین من چه‌جوری تو رو می‌کشم!» (فصل هفده). فردریک اخطار او را جدی می‌گیرد اما فقط می‌خواهد کاترین شب‌های کمتری کار کند و فصل هجده با این جمله آغاز می‌گردد: «آن تابستان به ما بسیار خوش گذشت». فردریک به-سرعت بهبود می‌یابد و این به او و کاترین امکان می‌دهد گشت و گذاری در شهر بکنند. شراب‌های گوناگونی را در یک رستوران محلی امتحان می‌کنند گرچه آن‌جا «چون زمان جنگ [است]، برای شراب پیشخدمت مخصوص [ندارد]». جمله‌ای که جنگ را به پس‌زمینه‌ای بی‌اهمیت پرتاب می‌کند. فردریک به وصف اندام و موی کاترین می‌پردازد که وقتی آن‌ها را  روی صورت می‌ریزد، چنین احساسی می‌آفریند: «مثل این بود که توی چادر یا پشت آبشار باشیم» و اضافه می‌کند: « به هم‌دیگر می‌گفتیم که ما از همان نخستین روزی که کاترین به بیمارستان آمده بود، زن و شوهر شده‌ایم». به کاترین پیشنهاد ازدواج می-دهد ولی کاترین نمی‌پذیرد و می‌گوید مقررات آن‌ها را به گوشه و کنار دنیا می‌فرستد و از هم جدا می-شوند؛ با وجود این عهد می‌بندند که مال یک‌دیگر باشند و کاترین ادعا می‌کند: «منی در کار نیست. من همون تو هستم!» و ادامه می‌دهد: «تو مذهب منی!»

فردریک در آغاز فصل نوزده می‌گوید: «تابستان این‌گونه گذشت». اخبار جبهه وحشتناک است و جبهه هنوز دور به‌نظر می‌رسد. فردریک با خانم و آقای مایرز آشنا می‌شود، یک زوج امریکایی که بعد از این‌که آقای مایرز که ظاهرا گانگستر بوده، از زندانی در امریکا آزاد می‌شود، در اروپا زندگی می‌کنند. فردریک با یک هم‌وطن ایتالیایی- امریکایی شرافتمند، اتوره، که در جنگ مدال گرفته نیز وارد ارتباط می‌شود. او با اتوره و دو هم‌وطن دیگر، سیمونز و ساندرز که درس آواز می‌گیرند، از زخمی شدن و مدال گرفتن صحبت می‌کند که دوباره به‌نظر می‌رسد جنگ را بی‌ارزش یا تبدیل به نماد می‌کند. فردریک بعدا می‌گوید اتوره «یک قهرمان جنگ [است]که هر کس را [می‌بیند] از خودش [بیزار می‌کند]» چون به قول کاترین «ما هم قهرمان داریم… ولی قهرمان‌های ما… معمولا این‌قدر سروصدا نمی‌کنند». آن شب، وقتی فردریک و کاترین نرم و آهسته روی بالکن بیمارستان مشغول صحبت‌اند، نم‌نم باران آغاز می‌شود و در گفت‌وگویی پیش‌گویانه کاترین اعتراف می‌کند از باران می‌ترسد: «گاهی جسد خودم‌رو زیر بارون می‌بینم… بعضی‌وقتا جسد تو رو هم زیر بارون می‌بینم». فردریک او را دلداری می‌دهد ولی «بیرون هم‌چنان [می‌بارد]».

در فصل  بیست وقتی فردریک، کاترین، فرگسون و بیمار دیگری به‌نام راجرز با آقا و خانم مایرز به یک مسابقه‌ی قلابی اسب‌دوانی می‌روند، تمدنی جابرانه و فاسد به نمایش درمی‌آید؛ حتی اسب‌های برنده نیز انگار می‌بازند و کاترین گلایه می‌کند که «تحمل دیدن این همه آدم را [ندارد]». فردریک نیز یادآور می‌شود که آدم‌های زیادی ندیده‌اند. بعد وقتی اخبار بدتری از جبهه به‌گوش می‌رسد، فردریک با یک سرگرد انگلیسی آشنا می‌شود که می گوید: «کار همه‌ی ما ساخته‌ست. مهم اینه که آدم متوجه نشه. هر کشوری که آخر از همه بفهمه کارش تمومه، جنگ رو می‌بره». جنگ دوباره با اصرار خودش را نشان می‌دهد (فصل بیست و یک) اما به‌عنوان آخرین نشانه‌ی کوچک مدنیت، فردریک نقاشی را در خیابان می‌بیند که نیم‌رخ افراد را روی کاغذ می‌کشد و او می‌پذیرد که با یونیفرم و کلاه‌اش بنشیند تا نیم‌رخش را روی کاغذ نقاشی کند. نقاش پولی نمی‌گیرد و می‌گوید «محض تفریح» پرتره می‌سازد. جنگ سرانجام وقتی فردریک به بیمارستان می‌رسد، او را فرا می‌خواند؛ نامه‌ای دارد که به او اطلاع می‌دهد سه هفته از ماه اکتبر که  دوره‌ی درمانش به اتمام می‌رسد، به مرخصی استعلاجی برود و بعد به جبهه بازگردد.

همان شب کاترین با کمی تردید به فردریک خبر می‌دهد که سه ماهه آبستن است. او که به فردریک التماس می‌کند نگران نشود، می‌پرسد آیا او حس می‌کند که «گرفتار» شده است و فردریک در پاسخ می-گوید: «توام همیشه خودتو جسما گرفتار حس می‌کنی!» گفت‌وگوی پر‌تنشی در می‌گیرد و کاترین ناگهان می‌گوید: «ما واقعا هر دو یکی هستیم و نباید مخصوصا سوءتفاهم درست کنیم». تنش فرو می‌کاهد اما این صحنه تصویر تیره و پیشین رمان از سربازانی را که باردار می‌شوند، در ذهن ایجاد می‌کند.

فصل بیست و دو بدین‌شکل آغاز می‌شود: «آن شب هوا سرد شد و روز بعدش باران آمد». فردریک یرقان می‌گیرد و میس وان‌کمپن با کشف مخفی‌گاه بطری‌هایش، او را متهم می‌سازد که « به‌زور الکل یرقان [گرفته]» تا به جبهه برنگردد. اجازه می‌دهند تا زمان بهبودی در بیمارستان بماند ولی مرخصی‌اش را از دست می‌دهد.

هم‌چنان که شب مه‌آلود بر میلان می‌نشیند، فردریک آماده‌ی بازگشت به جنگ می‌شود (فصل بیست و سه). او و کاترین که ساعات آخر را پیش از این‌که فردریک سوار قطار شود، با هم گذرانده‌اند، به یک مغازه‌ی اسلحه فروشی می‌روند تا هفت تیری به‌جای آن‌که هنگام زخمی شدن گم کرده بود، بخرند. زن فروشنده می‌پرسد که آیا شمشیر لازم ندارد ولی وقتی فردریک می‌گوید عازم جبهه است، زن می‌گوید «اوه، پس شمشیر لازم ندارین!» و به این شکل تاکید می‌کند که تجهیزات سنتی جنگ حالا دیگر فایده‌ای ندارند. مه جای خود را به باران می‌دهد و همان‌طور که  فردریک و کاترین در شهر می‌گردند، تصمیم می‌گیرند به اتاقی در یک هتل پر زرق و برق بروند. هنگامی‌که کاترین به انعکاس تصویر چندگانه‌ی خود در اتاق مجلل قرمز نگاه می‌کند، می‌گوید: «هیچ‌وقت تا حالا خودمو این‌جوری مثل فاحشه‌ها حس نکرده بودم»! فردریک فکر می‌کند: «اه، حالا موقع دعوا کردنه؟!» اما بلافاصله کاترین ادامه می‌دهد: «باز دوباره دختر خوبی شدم» و شام می‌خورند و کیفور می‌شوند. کاترین به فردریک می‌گوید نگران بچه نباشد: «شاید تا جنگ تموم بشه، ما چندتا بچه داشته باشیم» و قول می‌دهد برای او نامه‌های«خیلی مبهم» بنویسد تا سانسورچی‌ها را گیج کند و خلوت‌شان را دست نخورده نگه‌ دارد؛ بعد کاترین فردریک را که در باران به راه می‌افتد، تماشا می‌کند (فصل بیست و چهار).

کتاب سوم با تکرار نماد مرگ در پاراگراف آغازین رمان شروع می‌شود، با «برگ‌های مرده‌ی خیسی که [ نزدیک گوریزیا] از ردیف درخت‌های لخت روی جاده افتاده است» (فصل بیست و پنج). رینالدی می‌گوید: «کار تموم شده». او متوجه می‌شود که «اداهای [فردریک] به آدم‌های متاهل می‌ماند» و وقتی تلاش می‌کند با مسخره بازی «همون دختر انگلیسیه» را دست بیاندازد، فردریک مقابل‌اش می‌ایستد. آن-ها دوستی‌شان را از سر می‌گیرند اما رینالدی افسرده است، کشیش هم افسرده است؛ هرچند اصرار دارد که جنگ به‌زودی پایان خواهد یافت (فصل بیست و شش). فردریک مشکوک است: «اتریشی‌ها بعد از پیروزی دست از جنگ نمی‌کشن. مردم فقط بعد این‌که شکست خوردن مسیحی می‌شن».

روز بعد فردریک به جبهه‌ی باین سیتزا می‌رود (فصل بیست و هفت). در آن‌جا با جینو، یک مکانیک میهن‌پرست، از تاکتیک‌های جنگ صحبت می‌کند اما گفت‌وگو را ناتمام می‌گذارد زیرا «از کلمات مقدس، پرافتخار، ایثار و اصطلاح بیهوده جا [می‌خورد]». فردریک سر پست می‌بیند که هوا تغییر می‌کند و باران تبدیل به برف و دوباره تبدیل به باران می‌گردد؛ شایعه‌ای می‌پیچد که نیروهای آلمانی به اتریشی‌ها پیوسته‌اند و حمله‌ی بعدی، ایتالیایی‌ها را وادار به عقب‌نشینی می‌کند. فردریک می‌گوید: «کلمه‌ی آلمان‌ها چیزی بود که باید ازش ترسید». یک افسر بهداری به او می‌گوید در صورت عقب‌نشینی، هر تعداد که بتوانند زخمی با خود می‌برند و باقی را رها می‌کنند و آمبولانس‌ها لوازم بیمارستان را خواهند برد. شب بعد، عقب‌نشینی آغاز می‌شود ولی به فردریک و راننده‌های آمبولانس، بونلو، آیمو و پیانی۱ می‌گویند که آخرین لوازم بیمارستان را صبح روز بعد بار بزنند. آن‌ها شب آخر را در ویلا می‌گذرانند.

در فصل بیست و هشت آن‌ها نیز در باران عقب‌نشینی می‌کنند اما ستون سربازان و ماشین‌ها به زودی متوقف می‌شود. فردیک در ماشینی همراه با پیانی است و وقتی می‌ایستند، متوجه می‌شود پشت سر آن‌ها بونلو دو گروهبان جا مانده را سوار کرده  است و آیمو، دو خواهر جوان آواره را. گروهبان‌ها و خواهران، روستاییانی که به زبانی ناآشنا صحبت می‌کنند، از محیط دور و بر و حرف‌های خشن سربازان وحشت کرده‌اند ولی فردریک آن‌ها را در ماشین به‌حال خود وا می‌گذارد. به آمبولانس پیانی می‌رود و مدت کوتاهی خواب کاترین را می‌بیند. کاروان در حال عقب‌نشینی به‌طور نامنظم در حرکت است و هنگام صبح او به این نتیجه می‌رسد که بهتر است کاروان را رها کند و بکوشد از طریق جاده-های فرعی به یودین۲ برسد. به یک خانه‌ی روستایی می‌رسند و همه از آن وضعیت آزاردهنده رهایی می‌یابند اما وقتی گروهبان‌ها می‌خواهند ساعتی را از خانه بدزدند، فردریک مانع می‌شود. گروه با غذا و شرابی که در خانه به‌جا مانده، شام می‌خورند گرچه گروهبان‌ها که عصبی‌اند، ترجیح می‌دهند راه بیفتند.

در فصل بیست و نه آمبولانس آیمو به گل می‌نشیند. آن‌ها هواپیماهای اتریشی را بالای سرشان دیده‌اند و آن اتفاقی که فردریک از آن می‌ترسید، می‌افتد: هواپیماها، جاده‌ی اصلی و کاروان در حال عقب‌نشینی را بمباران می‌کنند. گروه آن‌ها نمی‌تواند آمبولانس در گل فرو رفته را بیرون بکشد و وقتی گروهبان‌ها ترک‌شان می‌کنند، فردریک تپانچه‌اش را در می‌آورد و به‌سوی آن‌ها شلیک می‌کند؛ یکی از گروهبان‌ها زخمی می‌شود و دیگری می‌گریزد. بعد بونلو گروهبان زخمی را می‌کشد. پس از تلاشی دیگر، این چهار نفر آمبولانس را رها می‌کنند و می‌کوشند دو آمبولانس دیگر را از میان دشت برانند تا به جاده‌ی دیگری برسند ولی آن دو آمبولانس هم در گل فرو می‌روند؛ در این لحظه گروه، پیاده به‌قصد یودین به‌راه می‌افتد. فردریک به آن دو خواهر پولی می‌دهد و به مسیری هدایت‌شان می‌کند که بتوانند دوستان و قوم و خویش‌های خود را ببینند. گروه می‌کوشد با خنده و شوخی اتفاقی را که افتاده، نادیده بگیرد. سه سرباز ایتالیایی با شیفتگی به‌یاد دهکده‌ی سوسیالیست خود، ایمولا۱، می‌افتند ولی برادری آن‌ها دیری نخواهد پایید؛ سپس گروه به ستونی از ماشین‌های رها شده و پلی ویران از انفجار می‌رسد (فصل سی). با گز کردن کنار ساحل رودخانه به پل راه آهن می‌رسند و هنگام عبور از روی پل، یک ماشین آلمانی به چشم‌شان می‌خورد که از روی پل دیگری در پایین رودخانه می‌گذرد؛ با این‌که پل کوچکی را ویران کرده‌اند اما پل روی جاده‌ی اصلی را دست نخورده نگه داشته‌اند تا آلمانی‌ها بتوانند عقب‌نشینی را تعقیب کنند. فردریک می‌اندیشد: «همه‌ش مسخره‌بازیه»! در امتداد خط راه آهن به سمت یودین حرکت می‌کنند. با وجود این‌که تصمیم می‌گیرند از یک جاده‌ی فرعی منتهی به شهر بگذرند اما به‌محض ترک خاک‌ریز، هدف تیراندازی قرار می‌گیرند: آیمو کشته می‌شود. استدلال فردریک این است که احتمالا نیروهای وحشت‌زده‌ی ایتالیایی به آن‌ها شلیک کرده‌اند. تصمیم می‌گیرند در امتداد خاک‌ریز پیش بروند و پس از تاریک شدن هوا تلاش کنند وارد یودین بشوند.

به خانه‌ی روستایی دیگری قدم می‌گذارند و هنگام جست‌وجوی خانه و انبار، فردریک در خاطرات دوران کودکی‌اش در مزرعه فرو می‌رود: «علف خشک بوی خوشی می‌داد و خوابیدن روی علف خشک در انبار سال‌ها را از میانه بر می‌داشت» ولی اضافه می‌کند: «نمی‌توان برگشت. اگر ادامه ندهی چه اتفاقی می‌افتد؟» پیانی او را می‌یابد و خبر می‌دهد که بونلو رفته تا اسیر شود. فردریک و پیانی از شراب و کالباسی که پیانی پیدا کرده می‌خورند ولی شرابِ کهنه « کیفیت و رنگش» را از دست داده است.

بعد از تاریکی، فردریک و پیانی به مسیر اصلی عقب‌نشینی برمی‌گردند تا به طرف یودین بروند و بی-این‌که دیده شوند، یک گردان آلمانی از کنارشان می‌گذرد. بی‌معنا بودن این حوادث فردریک را متاثر می‌کند و با خود می‌اندیشد: «بی‌حادثه از میان دو سپاه پیاده گذشته بودیم». «مرگ ناگهانی و بی‌دلیل آمد». او و پیانی به ستون سربازهای در حال عقب‌نشینی می‌پیوندند اما هنگام عبور از روی پل، با نظامیانی مواجه می‌شوند که خود را «پلیس جنگی» می‌نامند؛ بعد از کشمکشی کوتاه، فردریک بازداشت می‌شود و خود را داخل جمعی از افسران می‌یابد که به جرم ترک نفرات خود یا پوشیدن یونیفرم ایتالیایی،  بازجویی و اعدام می‌شوند. بازجویی مضحک است، رنگ و بوی کلیشه‌های میهن‌پرستانه دارد و بازپرس‌ها «دارای آن انصاف و عدالت بی نظیر و زیبای کسانی [اند] که با مرگ سر و کار داشته باشند بی آنکه خطرش آنها را تهدید کند»؛ اما در حالی‌که نظامیان مشغول رسیدگی به کار اویند، فردریک فرصتی می‌یابد و به سمت رودخانه می‌دود. شیرجه می‌زند و شناکنان دور می‌شود و این صحنه تعبیری از غسل تعمید است و او بدین طریق خود را از گناه جنگ، پاک می‌کند.

فردریک زیر آب شناکنان می‌گریزد و در فصل سی و یک او که به یک الوار سنگین چسبیده، به سمت پایین رودخانه شناور است. با این‌که از خفگی در آب هراس دارد اما لباس‌های سنگین‌اش را از تن نمی-کند و وقت نزدیک شدن به ساحل، خود را با دشواری به خشکی می‌رساند؛ پس از این‌که درجه‌های افسری را از روی آستین‌اش می‌کند و توی جیب می‌گذارد، از دشت  وِنچان۱ به سمت جنوب راه می‌افتد تا به خط راه آهن ونیز-تریست۲ می‌رسد. در این‌جا بی‌این‌که نگهبان‌ها او را ببینند، به‌روی قطار می‌پرد و در واگنی مخفی می‌شود که توپ حمل می‌کند.

وداع با اسلحه

نماد گریز هنگام استتار در لابلای تجهیزات جنگ در فصل سی و دو که پایان کتاب سوم نیز هست، نمودار می‌شود: «نه کف واگن باری را دوست داری و نه توپ‌هایی را که روکش برزنتی دارند و بوی فلز روغن زده می‌دهند یا برزنتی که آب باران از آن نشت می‌کند؛ گرچه زیر برزنت خوب و پهلوی توپ خوش است ولی تو دیگری را دوست می‌داری که اکنون می‌دانی این‌جا نمی‌توان تصورش را هم کرد».

اما این جمله را هم اضافه می‌کند: «خشم همراه با هر تعهدی در رودخانه شسته شده بود». او فقط به این می‌اندیشد که چطور با کاترین از آن کشور بگریزد.

کتاب چهارم با روزی جدید آغاز می‌گردد (فصل سی و سه). فردریک در میلان از قطار پایین می‌پرد و به طرف یک مشروب فروشی می‌رود که «بوی صبح زود و گرد و خاک روفته شده» می‌دهد. صاحب مغازه متوجه می‌شود درجه‌های کت فردریک کنده شده و به او پیشنهاد کمک می‌دهد اما فردریک نمی-پذیرد، انعام خوبی می‌دهد و می‌رود؛ بدین‌ترتیب دوباره حضور جنگ کم‌رنگ می‌شود و جای ستاره‌های کنده شده از روی کت فردریک، نشانه‌ی آن است. فردریک با دربان بیمارستان و زن‌اش حرف می‌زند. زن با او حال و احوالی می‌کند و می‌گوید کاترین و فرگسون به شهر تفریحی استرزا۱ رفته‌اند. فردریک از آن‌ها تشکر می‌کند و به دیدن هم‌وطن امریکایی‌اش، سیمونز می‌رود. پس از آن گفت‌وشنودهای پرتنش با صاحب مشروب فروشی، این گفت‌وگو دوباره لحن آرامش‌بخشی را برقرار و یک دوستی «متمدنانه» را به نمایش می‌گذارد. سیمونز به فردریک می‌گوید لباس‌اش را عوض کند و وقتی فردریک از فرار حرف می‌زند، سیمونز می‌گوید می تواند در استرزا سوار قایق شود و از طریق دریاچه‌ی مادجوره۲ به سوییس برود.

در فصل سی و چهار، فردریک با غیرنظامی خود را «مسخره» می‌پندارد اما درعین‌حال تصمیم می-گیرد جنگ را فراموش کند چون خودش «صلح جداگانه‌ای» ترتیب داده است. در استرزا اتاقی در هتلی می‌گیرد که قبلا نیز در آن‌جا اقامت داشته و به بار هتل پناه می‌برد که متصدی‌اش یک آشنای قدیمی است. تعدادی ساندویچ و چند گیلاس مارتینی می‌خورد و فکر می‌کند: «هرگز چیزی به آن خنکی و پاکی نچشیده بودم. از نشئه‌ی آن خودم را متمدن احساس می‌کردم». هنگامی‌که کاترین و فرگسون در هتل‌شان مشغول شام‌اند، فردریک به دیدارشان می‌رود. با این‌که کاترین شاد و سرخوش است، فرگسون الم‌شنگه راه می‌اندازد و فردریک را «امریکایی – ایتالیایی موذی کثیف» خطاب می‌کند چون کاترین را آبستن کرده و فلنگ را بسته است؛ با وجود این، وقتی فردریک و کاترین شب را با هم می‌گذرانند و بیرون باران می‌بارد، «همه‌ی چیزهای دیگر غیر واقعی[می‌نماید]». در قطعه‌ای طولانی که سرشار از پیش-آگاهی است، فردریک می‌اندیشد: «دنیا همه را درهم می‌شکند ولی پس از آن خیلی‌ها جای شکستگی‌شان قوی‌تر می‌شود. آن‌هایی که در هم نمی‌شکنند، کشته می‌شوند. دنیا مردم بسیار خوب و بسیار مهربان و بسیار شجاع را به یک‌سان می‌کشد». هنگام صبح باران بند آمده و نور آفتاب از پنجره به درون می‌تابد.

آن‌روز صبح فردریک با متصدی بار به ماهیگیری می‌رود و او می‌گوید هر وقت فردریک خواست، می‌تواند از قایق او استفاده کند (فصل سی و پنج). بعد فردریک با کنت گرفی۳ دیدار می‌کند؛ پیرمردی نود و چهار ساله و دیپلمات سابق که معرف اروپای پیش از جنگ است. فردریک دعوت کنت را برای  بازی بیلیارد می‌پذیرد و آن دو گفت‌وگوی مودبانه‌ای با هم دارند. کنت گرفی می‌گوید جنگ « احمقانه» است و از فردریک می‌پرسد چه بیش از هر چیز دیگری برای او ارزش دارد. فردریک پاسخ می‌دهد: «کسی که دوستش دارم». گرفی بعدا به او می‌گوید عشق«یک احساس مذهبی است».

آن شب در هنگامه‌ای که طوفان در بیرون به پا کرده، صاحب مشروب فروشی فردریک را می‌بیند و خبر می‌دهد که صبح روز بعد قرار است بازداشت‌اش کنند (فصل سی و شش). فردریک و کاترین برای فرار، نقشه‌ای فوری می‌کشند و صاحب مشروب فروشی قایق‌اش را در اختیارشان می‌گذارد. آن‌ها وسایل‌شان را جمع می‌کنند، مرد کیف‌هایشان را از در عقب بیرون می‌برد، فردریک و کاترین از در جلو بیرون می‌زنند و می‌گویند برای پیاده‌روی بیرون می‌روند. صاحب مشروب فروشی سر قرار حاضر می-شود و برایشان ساندویچ ، شراب و برندی هم می‌آورد. فردریک پول غذا را می‌دهد اما مرد  اصرار می‌کند که اگر از مهلکه در رفتند، فقط پول قایق را بفرستند. راه رسیدن به سوییس را نشان‌شان می‌دهد و فردریک تشکر می‌کند اما او جواب می‌دهد: «اگه غرق بشین که دیگه تشکر نمی‌کنین!» وقتی کاترین می‌پرسد که او چه گفته، فردریک پاسخ می‌دهد: «می‌گه خداحافظ!»  بعد به‌راه می‌افتند.

فصل سی و هفت به توصیف سفر طولانی و شبانه‌ی آن‌ها در دریاچه می‌پردازد؛ با این‌که فردریک بیشتر طول شب را پارو می‌زند، هر دو سر حال‌اند و وقتی چتری که به عنوان بادبان از آن استفاده می-کنند، در هم می‌شکند و پشت‌ورو می‌شود، کاترین می‌خندد. پیش از سپیده دم باران‌ ریزی شروع به باریدن می‌کند و آن‌ها از چشم گارد گمرک پنهان می‌شوند و به سوییس می‌رسند. هنگام آمدن به خشکی، هیجان‌زده از صبحانه‌ای که باید بخورند، صحبت می‌کنند و فردریک می‌گوید: «این بارون قشنگ نیست؟ توی ایتالیا هیچ‌وقت بارون به این قشنگی نداشتن. بارون با نشاطیه!»

بعد از خوردن صبحانه دستگیر می‌شوند اما فردریک داستانی سر هم می‌کند که از ایتالیا برای «ورزش زمستانی» به سوییس آمده‌اند. پولی که برای‌شان مانده، آن‌قدر هست که  نظر مقامات محلی را نسبت به آن‌ها عوض کند و به هتل لوکارنو فرستاده می‌شوند، جایی که به آن‌ها ویزای موقت می‌دهند و دو مامور با مهربانی در باره‌ی این‌که بهترین ورزش‌های زمستانی در لوکارنوست یا مونترو، به بحث می‌پردازند. فردریک و کاترین مونترو را انتخاب می‌کنند و وقتی با درشکه رهسپار آن‌جایند، کاترین می‌خواهد دست‌های «آش و لاش» فردریک را ببیند. فردریک به شوخی می‌گوید: «دست من سوراخ نداره!» و کاترین پاسخ می‌دهد: «به مقدسات بی‌احترامی نکن!»

کتاب پنجم با شرح طبیعت با صفای مونترو آغاز می‌شود که صحنه‌ی ابتدایی رمان را منعکس می‌کند، گرچه این صحنه دیگر نه اواخر تابستان که زمستان را به تصویر می‌کشد (فصل سی و هشت). فردریک و کاترین خانه‌ای از یک خانواده‌ی محلی، گوتینگن‌ها۱، اجاره کرده‌اند و فردریک می‌اندیشد: «جنگ خیلی دور به‌نظر می‌رسید ولی من از روزنامه‌ها می‌دانستم که هنوز در کوهستان‌ها می‌جنگند زیرا برف نمی‌آمد».

باز هم حرف ازدواج پیش کشیده می‌شود اما کاترین می‌گوید: «من با این ریخت و قیافه‌ی عالی زن‌های شوهردار ازدواج نمی‌کنم»؛ هرچند قول می‌دهد که بعد از تولد بچه، ازدواج کنند. کاترین به‌شکل نگران-کننده‌ای از تشویش پزشکان در مورد باریک بودن کفل‌اش می‌گوید ولی موضوع را نادیده می‌گیرند. وقتی فردریک می‌پذیرد که ریش بگذارد، آسودگی خیال آن‌ها به بهترین شکل تصویر می‌شود: «ریش می‌ذارم. از همین حالا شروع می‌کنم، همین دقیقه… برای خودش یه کاریه». در ماه ژانویه فردریک ریش می‌گذارد و برف چنان روی هم تلنبار می‌شود که کاترین باید «پوتین‌های میخ‌دار به پا [کند] و شنل [بپوشد] و عصایی که سر فولادی نوک تیزی [دارد] به دست [بگیرد]» که دوباره تصویر تاریک و پیشین رمان را از سربازان باردار زنده می‌کند (فصل سی و نه).

وداع با اسلحه

در ماه مارس باران آغاز شده و برف را به برفاب تبدیل کرده است و به‌دلیل نزدیک شدن زمان زایمان کاترین، آن‌ها تصمیم می‌گیرند به لوزان۱ بروند ( فصل چهل). از پنجره‌ی اتاق هتل‌شان می‌توان «باران را که در حوض باغچه [می بارد] تماشا [کرد]». زندگی خوش و خرمی دارند؛  کاترین لباس نوزاد می-خرد و فردریک از ورزش و باده‌نوشی لذت می‌برد. گاهی نیز با هم در جاده‌های بیرون شهر درشکه-سواری می‌کنند. «می‌دانستیم که دیگر چیزی به آمدن بچه نمانده و این موضوع به هر دوی ما احساسی می‌داد که انگار چیزی دارد ما را به شتاب وا می‌دارد و دقیقه‌ای از هم جدا نمی‌شدیم».

دردهای کاترین خیلی زود، هنگام صبح، آغاز (فصل چهل و یک) و پس از بستری شدن در بیمارستان، مراحل زایمان به شکل جدی شروع می‌شود. او فردریک را بیرون می‌فرستد تا صبحانه‌ای بخورد. فردریک در راه بازگشت، می‌کوشد به سگی که سطل زباله‌ای را بو می‌کشد، کمک کند اما چیزی غیر از «تفاله‌ی قهوه و خاک و چند گل پلاسیده» در سطل زباله دیده نمی‌شود که نشانه‌ی شومی‌ست. در بیمارستان به فردریک اجازه می‌دهند روپوشی به تن کند و وارد اتاق زایمان شود؛ کاترین که زایمانش خیلی طول می‌کشد و با این حال می‌کوشد سر حال باشد، شک دارد که بتواند بچه را به‌دنیا بیاورد. دکتر از کار دست می‌کشد تا ناهار بخورد و وقتی بر می‌گردد، فردریک برای ناهار بیرون می‌رود. وقت بازگشت دوباره برای رفتن به اتاق زایمان روپوش به تن می‌کند و خودش را در آینه «شبیه یک دکتر قلابی ریشو» می‌بیند؛ اما زایمان هنوز پیشرفتی ندارد و کاترین که هر لحظه از گازی که استنشاق می-کند، بیشتر نشئه می‌شود، می‌گوید: « از مرگ گذشته‌م». با تاریک شدن هوا فردریک را دوباره از اتاق زایمان بیرون می‌فرستند. او با خود می‌گوید: «این است بهایی که برای هماغوشی می‌پردازی! این است پایان این دام!»

فردریک که حالا تنهاست، از فکر واقعی بودن مرگ کاترین دچار وحشت می‌شود؛ در همین احوال دکتر بیرون می‌آید و پیشنهاد می‌کند عمل سزارین انجام دهند. فردریک می‌پذیرد و در مدتی که دکتر مشغول آماده کردن مقدمات جراحی‌ است، او دوباره نزد کاترین می رود. باز هم به کاترین گاز می‌دهد و چون گاز دارد تاثیر خود را از دست می‌دهد، این بار درجه سیلندر را تا آخر می‌چرخاند، گرچه این کار بسیار نگران‌اش می‌سازد. کاترین اعتراف می‌کند: «من دیگه دل ندارم عزیزم! من از پا دراومده‌م». فردریک پاسخ می‌دهد: «همه همین‌جوری‌ان». کاترین می‌گوید: «ولی خیلی بده. این‌قدر طولش می‌دن که آدم رو از پا دربیارن!» حالا دیگر خیلی از مردن می‌ترسد.

کارکنان بیمارستان را در اتاق عمل جمع می‌کنند اما فردریک می‌ترسد نگاه کند. در تالار قدم می‌زند و از آن‌جا می‌تواند بارش باران را ببیند. وقتی سرانجام نوزاد را بیرون می‌کشند که به قول پزشک یک نوزاد «عالی» است، فردریک او را فقط شبیه «خرگوشی که تازه پوستش را کنده باشند» می‌بیند و «احساسی» نسبت به او ندارد. دکتر را که هنوز با نوزاد ور می‌رود، تنها می‌گذارد و وقتی دوباره کاترین را می‌بیند، کاترین مرده می‌نماید؛ هنگامی که کاترین به هوش می‌آید، حال بچه را می‌پرسد و فردریک در جواب می‌گوید: «خیلی خوبه!» اما پرستار به‌طرز غریبی نگاه‌اش می‌کند. بیرون اتاق فردریک حال بچه را از پرستار می‌پرسد  و او می‌گوید بچه مرده به‌دنیا آمده است.

فردریک در ایستگاه پرستاری می‌نشیند و از پنجره بیرون را نگاه می‌کند ولی «چیزی [نمی‌بیند] جز تاریکی و باران». با خود می‌اندیشد: «حالا کاترین می‌میرد. آخرش همین است؛ می‌میری و نمی‌دانی موضوع چه بود. هرگز فرصت نمی‌کنی که بدانی». فردریک که کاری ندارد، دوباره به کافه می‌رود تا شام بخورد و مشروب سنگینی بنوشد و هنگامی‌که از زیر باران به بیمارستان بر می‌گردد، می‌فهمد که کاترین خونریزی کرده است. به ما می‌گوید: «می‌دانستم که کاترین دارد می‌میرد. دعا کردم که نمیرد» اما با دیدن او به گریه می‌افتد. وقتی از کاترین می‌پرسد که آیا می‌خواهد کشیشی بالای سرش بیاورد، او جواب می‌دهد: «فقط تورو می‌خوام… من نمی‌ترسم فقط بدم میاد». بعد از این‌که کاترین می‌گوید: «من شب‌ها میام پهلوت می‌مونم»، فردریک را از اتاق بیرون می‌کنند اما وقتی کاترین بیهوش می‌شود، فردریک بر می‌گردد و پهلوی او می ماند تا این‌که کاترین می‌میرد.

سپس فردریک دعوت پزشک را رد می‌کند و نمی‌گذارد او را به هتل برساند؛ بعد پرستارها را از اتاق کاترین بیرون می‌کند، در را می‌بندد و با جسد تنها می‌ماند اما «مثل این [است] که با مجسمه‌ای خداحافظی [کند]». سرانجام بیمارستان را ترک می‌کند و زیر باران به هتل می‌رود. عشق آن دو، درست مثل جسم کاترین که زمانی به الاهه‌ای تشبیه شده بود، نابود می‌گردد.

  • توضیح: تمام ارجاعات این مقاله از کتاب «وداع با اسلحه»، ترجمۀ نجف دریابندری، برگرفته شده است.

***

۱.Ted Cox

۱.Somme

۱.Ospedale Maggiore

۱.Bonello-Aymo-Piani

۲.Udine

۱.Imola

۱.Venetian

۲.Venice to Triest

۱ .Stresa

۲ .Maggiore

۳ .Count Greffi

۱.Guttingens

۱.Lausanne

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights