در سال ۲۰۱۸ میلادی، تیم کراوچ نمایشنامهی «مبتدیان» را نوشت. نمایشنامهای که هم میتوانست برای کودکان به اجرا درآید و هم نمایشنامهای برای بزرگسالان بود. این نمایشنامهی تلفیقی (از نظر ردهی سنی) از دل تجربیات کراوچ در نمایشنامهنویسی پدید آمدهاست. کراوچ در مورد این نمایشنامه مینویسد: «بچهها بزرگ میشوند، اما گاهی اوقات فکر میکنم آن بچهها را در صورت بزرگسالانی که به آن تبدیل شدهاند میبینم و این بی اندازه مرا خوشحال میکند».
نمایشنامهی «مبتدیان» که حالا در ایران و با نام «آدمبچه» به کارگردانی جابر رمضانی به روی صحنه رفته است، دارای پیچیدگیها و ظرافتهایی است که به اجرا درآوردنشان در یک نمایش، آن هم با اندکی بومیسازی بسیار دشوار است. کراوچ دوست دارد تماشاگران را اذیت کند و یا حواسشان را آزمایش کند. در واقع او سر به سر مخاطب میگذارد و رسیدن به اجرایی که این درونمایهها را نمایشی کند به سادگی امکانپذیر نیست.
از مهرماه امسال نمایش «آدمبچه» در سالن ایرانشهر (سمندریان) به روی صحنه رفته است. اجرای این نمایش تا حد زیادی شجاعانه و اندیشمندانه به نظر میرسد. البته این شجاعانه بودن اغلب دو روی یک سکه را در مواجهه با خود، نمایان میکند. گروهی نمایش را حوصله سربر و به دور از میزانسنها یا ایدهای دقیق تصور میکنند و گروهی دیگر، شجاعت در این تجربهگرایی را ستایش میکنند. نمایش «آدمبچه» که در تلاش است با استفاده از تکنیک فاصلهگذاری و با بهره بردن از متنی که در دستهی متنهای پستدراماتیک قرار میگیرد، ساختار روانی انسان بالغ را در رویاهای کودکانه مورد مکاشفه قرار دهد.
این نمایش، روایت سه خانواده است که برای گذراندن تعطیلات به یک خانهای در شمال ایران آمدهاند و به خاطر بارانی سیلآسا در خانه محبوس شدهاند. پدر و مادر این خانوادهها در سالن اصلی خانه وقت خود را به خوشگذرانی سپری میکنند و چهار بچه آنها در یک اتاق چهار تخته به همراه یک گربه (نقش آن را یک انسان بازی میکند) مستقر شدهاند. نمایش در یک چیدمان دوسویه در اتاق چهار کودک (دو پسر و دو دختر) میگذرد. هر کدام از این کودکان در نسبت با خانوادهای خود دچار بحران و کمبودهایی هستند. هرکدام نیز رویاپردازیهایی در بازیهای کودکانهی خود دارند. نقش چهار کودک را در ابتدا بازیگرانی بزرگسال اجرا میکنند و در ادامه با ورود خود بچهها، با آنها ادغام یا جابهجا میشوند. بعد از گذراندن وقت با بازیهایی معمولی و سپس سررفتن حوصلهاشان، چالش اصلی این چهار کودک با جهان بزرگسالان، زمانی آغاز میشود که یکی از دختر بچهها در مواجهه با بیماری مادرش -سرطان- افسرده شده است. بچهها تصمیم میگیرند برای تغییر شرایط روحی دختربچه و مادرش، نمایشی برای بزرگسالان اجرا کنند. نمایشی که آنها اجرا میکنند روایت رویاپردازیهای آنها و در نهایت شکست خوردن از مرگ است. اجرای این نمایش تنها یک مخاطب از بزرگسالان -یعنی مادر بیمار دختربچه- را به خود جلب میکند و نقطهی پایانی نمایش «آدمبچه» است.
اجرای نمایش «آدمبچه» دارای میزانسنهای شجاعانه و دادن آزادی عمل به کودکانی است که تلاش میکنند هم با بازیگران بزرگسال و هم مخاطب ارتباطی پویا و واقعی ایجاد کنند که در اکثر مواقع موفق به انجام این کار میشوند. شاید تحلیل صرفا روانشناسانه از این نمایش اندکی تقلیلگرا و ناکافی باشد ولی به ناچار در نسبت با فرم شکل گرفته بر روی صحنه متناسبترین رویکرد به نظر میرسد.
زیگموند فروید در مقالهی «ماخولیا و ماتم» مینویسد: «سوگواری و ماتم ژرف، یعنی واکنش به از دست دادن فردی عزیز، متضمن همان حالت ذهنی دردناک و همان بیعلاقگی به جهان خارج است و همچنین متضمن همان ناتوانی و فقدان قابلیت برگزیدن موضوع یا ابژهی جدید برای مهرورزی و همان شکل از پشت کردن به هر عملی که با یاد و خاطرات مربوط به او ربطی ندارد.». طبق گفتهی فروید و در نسبت با اجرای نمایش «آدمبچه» کودکان درون اجرا تلاش میکنند در نسبت با فاجعهی مرگ یکی از والدین، مراسم سوگواری طراحی کنند که به شکلی ناگزیر برای ابژه یا چیزی برای مهرورزی مجدد به جای خالی مادر است. در واقع این کودکان با استفاده از رویاهایشان – برگشتن خواهر یکی از آنها، داشتن لباس غواصی، رپر شدن و پریدریایی بودن- سعی میکنند از بیعلاقگی خود نسبت به جهان بزرگسالی که خود را در قامت مرگ نشان داده، ابراز کنند و مسیری برای برقراری ارتباط با جهان بزرگسال پیدا کنند. آنها سعی میکنند ماتم وارد به خود را از جهانی مالیخولیایی که نمایش سعی میکند از شروع مراسم نمایشی کودکان به تصویر بکشد، خارج کرده و با برقراری ارتباط با مخاطب راه حلی برای این شکاف میان آن چه آرزو دارند و آن چه تحقق میپذیرند، پیدا کنند.
فروید در «تحقق آرزو» نیز مینویسد: «آرزوهای منع شده باید برای دوباره فعال شدن خود در شب، از این کاهش سانسور در شب هنگام سپاسگزار باشند.». در واقع کودکانی (در این بخش نقش آنها را بزرگسالان بازی میکنند) که در بخشی از اجرای نمایش دچار کابوس و بیخوابی میشوند، با انتخاب مسیری علیه سانسور آن چه که آرزو دارند – قرار گرفتن کنار والدینی سالم- گویا خوابهای بدون سرکوب خود را در نمایشی که برای مخاطبان اجرا میکنند، نمایان کنند. در این نقطه ستایش و بها دادن ایدهی کارگردان به این موضوع که بازیگرانی خردسال بتوانند روند یک نمایش را در یک سوم پایانی نمایش کاملا به دست بگیرند ضروری است. در حقیقت چنین ایدهای جلوی سانسور آرزوهایی کودکانه را میگیرد و با سرکوب حقیقت یا امیال انسان مقابله میکند. این کیفیاتی که در اجرای این نمایش با استفاده از تکنیکهای تئاتری -صحنهای مینیمال، نورهای غریب، میزانسنهای فاصلهگذارانه- دیده میشود، شاید سر چشمهای در نمایشنامهی تیم کراوچ دارد اما ناشی از درک بالای خالقان نمایش از جهان این نمایشنامه است.
از مجموعهی خاطرات کودکی که در یاد ماندهاند تنها تعداد کمی به طور دقیق و واضح قابل فهمیدن هستند و اغلب غریب به نظر میرسند. اما اگر معنای واژهی «غریب» را هم از منظر فرویدی در نظر بگیریم – امری نه آنچنان غیرواقعی نه آنچنان واقعی- میتوان گفت اجرای نمایش «آدمبچه» مدام با برگشت به خاطرات بزرگسالان در کودکی و پیوند زدن آنها به رویاپردازیهای کودکان سعی میکند جهانی غریب را به روی صحنه ببرد. این امر در نسبت به استفاده از فاصلهگذاری از یک سوم پایانی اجرا آن هم با مونولوگی پریشانگو که توسط شخصیت گربه گفته میشود، در نسبت با ابتدای نمایش که خیلی واقعی اما عجیب به نظر میرسد میتواند جهانی غریب را رو به روی مخاطب قرار دهد. جهانی که هم حاوی سوگواری مالیخولیا است و هم حاوی واقعیت و این نقطه است که مخاطب میتواند در جایگاه یک بیمار به واسطهی یک نمایش، خود را در نسبت با کودکیاش درمان کند.