ترجمۀ افشین رضاپور
***
یک روز عالی در شهر همیشه اینطور شروع میشود: دوستم لئو مرا سوار میکند و به صبحانه خوری ریک و اَن میرویم که در آنجا خوراک گوشت و سیبزمینی و چغندر و بیکن سرو میکنند؛ بعد از بِی برییج رد میشویم و به باغهای کاخ هنرهای زیبا میرسیم تا روی علفهای نمدار بنشینیم و با صدای بلند شعر بخوانیم و از عشق حرف بزنیم. فوارهها کم رمقاند و قوهای سیاه را از سبیری آوردهاند و اگر روز و آخر هفتهی خوبی باشد، جشن عروسی هم میبینی که تقریباً یکسر آسیایی-ست. دامادها کت و شلوار شیک خاکستری راه راه میپوشند و زنها شنلهای مهرهدوزی به تن دارند و چنان زیباست که وقتی نگاهشان میکنی، دندان درد میگیری. برجهای رومیِ حصارِ کاخ، بالای سرمان ایستادهاند و در نور تشدید شوندهی میانهی روز، بیشتر زرد به نظر میرسند تا نارنجی. لئو برایم گفته که چطور در سال ۱۹۱۵ برجها را از گچ و خمیر کاغذ برای نمایشگاه پاناما پَسیفیک ساختند و با اینکه آن دوران، دوران سختی بوده، مردم شهر پول جمع کرده بودند تا از برجها محافظت کنند و با سیمان کاری کردند که برجها هیچ وقت از بین نروند.
لئو معمار است و با توجه به سنش، رابطهاش با زیباترین ساختمانهای این شهر، حیرتانگیز است. او فقط پنج سال از من بزرگتر است. من با عکاسی مخارج زندگی خود را تامین میکنم. از دوران دانشکدهی هنر با مجلهها کار میکنم و خرجم را با بورسیههایی که از این طرف و آن طرف میگیرم، درمیآورم. خانهای که لئو برای خودش ساخت، شبیه خانههای افسانهی پریان است؛ یک عالمه برج و کنج دارد و آخرین طاووس وحشی برکلی در خیابان او زندگی میکند. من خانهی کوچکی پای تپههای اوکلند دارم، در خیابانی آنچنان بادخیز که هر یک ساعت، ده مایل بیشتر نمیتوانی رانندگی کنی. آنجا را به این دلیل اجاره کردم که در آگهی نوشته بود: «خانهی کوچکی در میان درختان همراه با باغ و شومینه. سگ هم میتوانید بیاورید». فعلاً سگ ندارم اما قرار نیست همیشه اینطور باشد. معلوم نیست کی تسلیم شوم و به محل نگهداری سگهای ولگرد بروم.
یکشنبهی آبی گرمی درماه نوامبر است و قرار است چهار عروسی آسیایی در کاخ هنرهای زیبا برگزار شود. لباسها مناسب جشن عروسی نیستند اما با فضای کاخ جور درمیآیند؛ انگار هر کدام را مخصوص طاق یکی از سردرهای طلایی سفارش دادهاند. لئو برای من شعری دربارهی زمین باتلاقیِ هنگام طلوع میخواند و من دوربین لایکایم را تنظیم میکنم. همیشه وقتی پای پول در میان نباشد، بهترین عکسها را میگیرم؛ مثل وقتیکه عکس عروسی را گرفتم که با یکی از رستوراندارها پشت پرچین والس میرقصید و کلاه لبهدار مرد کج شدهبود و به بالای روبندهی او میخورد. بعد برای لئو شعری دربارهی آرزو در سیراکیوز خواندم. من و لئو همیشه اینطور با هم حرف زدهایم و این رمانتیکترین ماجرای این قرن به شمار میرود جز این که لئو عاشق گوئینور است. گوئینور، بافندهای بوداییست که در خانهای تختهکوبی شده در جزیرهی بِلوِدِر زندگی می-کند. او با یک دستگاه پارچه بافی که از تبت آورده، پارچه می بافد. با اینکه از فرشینهها و دیوارآویزهایش پولکی به جیب میزند، حاضر نیست در خودروی آئودیاش از کولر استفاده کند؛ حتی وقتی به سمت درهی ساکرامنتو میرود. میگوید کولر از آن چیزهایی است که برای خودش ممنوع کرده. اینکه گوئینور نمیداند لئو زنده است، لئو را ناامید نمیکند و اینکه گوئینور- هر بار او را میبیند- فراموش میکند او را پیش از این نیز مدام دیده، فقط باعث میشود لئو با اطمینان بیشتری او را سبد زیبایی پر از نقایص گوناگون بنامد. میگوید تنها بودایی که من عاشقشم، بوداییست که ظرفیت گناه و فراموشی داشته باشد. گوئینور عاشق مردی در نیویورک است که در نامهای به او گفته اگر بیماری لاعلاج میگرفتی، مسئلهی سه هزار مایل فاصله بین من و عشقم نیز حل میشد. برایش نوشته بود: «میتوانستم دست از رابطه با زنی که فقط شش ماه زنده است، بردارم». گوئینور نامهی او را به من نشان داد، انگار میخواست مطمئن شود که درست دیده است؛ گرچه چیزی در لحناش باعث میشد فکر کنم که به آن نامه افتخار میکند.
تنها کسی که میشناسم عاشق لئوست (کمی البته، آنهم در کنار من)، یک مرد همجنسگراست بهنام رافائل که همینطور پشت سر هم عاشق مردها میشود و برای هر کدام یک مجموعهی جدید و کامل سیدی میخرد. لئو میگوید این سیدیها ماهی یکبار به شکل منظم و با روکشهای معمولیِ مقوایی از باشگاه ضبط موسیقی کلمبیا هاوس میرسند و اسم و آدرس فرستنده ندارند. محتوای آنها آثار هنرمندانیست که مردم هیچوقت اسمشان را نشنیدهاند مثل نیلدز و بوریس گربشنیکوف . ترانههای فولکلور آندی و موسیقی هیپهاپ و بیت هم جزوشان است.
آن طرف دریاچهی پر از قو، جشن عروسی به اوج خود رسیده است. داماد موفق میشود همزمان قیافهای جدی و هیجانزده از لذت به خود بگیرد. من و لئو بوسهی عروس و داماد را نگاه میکنیم و تا تمام میشود، شاتر دوربین را فشار میدهم و جشن عروسی در صدای تحسین و تشویق غرق میشود.
لئو میگوید: «مرتیکهی هالو!»
میگویم: «آره، درسته! انگار حاضر نیستی زندگیترو بدی تا مثل اون حق بوسیدن پیدا کنی!»
لئو میگوید: «من چیزی از زندگی اون نمیدونم!»
«ولی میدونی تموم چیزایی که تو یادت رفت، اون یادش بود انجام بده!»
لئو میگوید: «بهنظرم ترجیح میدم همین کارو بکنم چون توام منتظر فرصتی هستی که اون سخنرانی مخصوص رو داشته باشی»، به آن طرف دریاچه اشاره میکند، جاییکه عروس بغل ساقدوشاش پریده است و من دوباره دکمهی شاتر را فشار میدهم. لئو اضافه میکند: «شایدم نگهش داشتی برای یکی از دوستپسرای فوبیا زدهات!»
میگویم: «راستش من سرزنششون نمیکنم. منظورم اینه که اگه خودمو میدیدم که خرتوپرتهام ازم آویزونه و از خیابون دارم میام پایین، شک دارم که اگه میافتادم، میتونستم از رو زمین بلند شم و راهمو ادامه بدم.»
لئو میگوید: «معلومه که میتونستی و چون میتونستی، چون احتمال افتادنت کمه و چون همیشه امیدواری که شاید… این ازت یه عکاس بزرگ میسازه.»
به او میگویم: «بزرگی خوبه. من تماس میخوام! نیاز دارم نفس یکی بخوره صورتم!» طوری این حرف را میزنم که انگار گفتناش جرات میخواهد و البته هر دو میدانیم نمیخواهد. دختر گل به دست آن طرف دریاچه یک مشت گلبرگ رز را به هوا میپاشد.
من بیش از یکسال پیش به این شهر نزدیک اقیانوس آمدم چون مدت زیادی را زیر آب تیره و پاک رودخانهی کلورادو گذراندهبودم و تیرگیاش را نشانهی این گرفتم که رودخانه میخواهد من بروم. آن موقع عکسهای فراوانی از درهم تنیدگی صخرهی برافراشته و ماسهی سنگ شده و آسمان بیانتها گرفتهبودم که تعادلم را از دست دادم و افتادم توی آنها. دیگر نمی توانستم تشخیص بدهم که زمین چیست و خودم کیستام.
مردی آنجا بود بهنام جاش که به اندازهی کافی به پر و پای من نمیپیچید و زنی که زیادی میپیچید و من داشتم بینشان ساندویچ میشدم؛ مثل یکی از آن لایههای سنگی ضعیفتر شبیه سنگ آهک که تحت فشار ناپدید میشود یا تبدیل به چیز بی-شکلی مثل روغن میگردد. با خودم فکر کردم شاید شهر نظم و انضباطی داشتهباشد: خطوط صاف، سطوح براق و زوایای درستی که تشویقام کند، کارم را بهجای متفاوتی ببرد شاید به یک مکان امنتر مثلاً. انزوا خودش یک خط راست بود و معتقد بودم همان چیزیست که میخواهم؛ بنابراین هر چه را که توانستم، توی وانتم گذاشتم و باقی چیزهایی را که نمیشد با خود ببرم، همانجا رها کردم، مخصوصاً دو جفت کفش اسکی، یک تاریکخانه پر از ابزارهای عکاسی و کوههایی که بارها قسم خورده بودم بدون آنها زندگی برایم ممکن نیست. راه غرب را در پیش گرفتم و توی بزرگراه دو بانده و بیانتهای ۵۰ افتادم -روی تابلوهایی که در بیابان دو طرف راه قد علم کردهاند، نوشتهاست: دور افتادهترین جادهی امریکا. بعد هم از یوتا و نوادا گذشتم تا به این شهر درخشان روی خلیج برسم. اولاش توی شهر مست کردم، مثل بعضی ها با ودکا مست میکنند، به همان شکلی که مستی خودش را در سرزمین درخت مادرونا و گیاه اوکالیپتوس نشان میدهد، درخشانتر از آبی که شهر را احاطه کرده، به همان شکلی که پلِ گولدن گیت از آن بیرون میرود، مثل انگشتان دست به سمت اقیانوس وحشی پهناوری که آن سوتر خوابیده است.
عاشق بوی مافین بلوبری تازه در اوکلند گریل، پایین خیابان سوم و خیابان فرانکلین بودم. سوت قطارها که از بیرون در شنیده میشد، قشنگ بود و مردانی با بدنهای خالکوبی شده از همه رنگ و نژاد که صندوقهای گل کلم، بروکلی و نخود را خالی میکردند.
در آن هفتههای اول ساعتها در خیابانها قدم میزدم و هر روز به اندازهی یک هفته عکس میگرفتم؛ از تمام آن زندگیهایی که در آن مناطق عجیب و خطرناک سپری میشد، از تمام مغازههایی که دوربینم میتوانست ثبت کند؛ حتی به ناخوشایندترین بخش شهر هم میرفتم و مثل همان وقتیکه برای اولینبار سالها پیش کوههای راکی را دیدم، خون بهشدت در رگهایم می-تپید. شبی در تندولاین سر یک پیچ کسی را دیدم که روی ویلچیر حرکت میکرد و تا مرا دید، هدف گرفت و از سر تا پایم ادرار کرد. روز بعد به دوستان وحشتزدهام گفتم که طرف غسل تعمیدم داد؛ گفتم با شهد خدایان شهر، تدهین شدم.
بلافاصله با مردی به نام گوردون آشنا شدم. شبها با ماشین به بارانداز اوکلند میرفتیم و بالابرهای هیدرولیک بیست طبقهی قایقها را نگاه میکردیم و من یکبار گفتم شبیه یک گردان سگ دوبرمن پینشر است که در برابر هر کسی که حمله کند، از بارانداز محافظت خواهد کرد. اسم اصلی گوردون، سالوادور و از مردم فقیر بود، از گردآورندگان تمشک در درهی سنترال، و دو برادرش به خاطر مسمومیت ناشی از مالاتیون مرده به دنیا آمدهبودند. وقتی هنوز طبق قانون کوچکتر از آن بود که بتواند کامیون براند، کامیون رییس پدرش در مزرعه را دزدید و دره را ترک کرد و به شهر آمد. ماشین را به حالت پارک دوبله جلوی سینما کاسترو رها کرد، با خانوادهای در میشِن دربارهی کف سازی وارد گفتوگو شد، اسم خودش را گذاشت گوردون، سنش را از پانزده به بیست و پنج سال تغییر داد و برای رشتهی ادبیات امریکای جنوبی از دانشگاه سانفرانسیسکو، تقاضای بورسیه کرد. پیش از بیست سالگی، دکترایش را گرفت و در بیست و یک سالگی استاد دایمی دانشگاه برکلی شد. زمان دریافت اولین جایزهی تدریس، مادرش در میان حضار بود؛ تا چشمهایشان تلاقی کرد، مادر سری به تایید تکان داد اما بعد ازمراسم که دنبال او گشت، مادرش آب شده و رفته بود توی زمین.
وقتی داستاناش را تعریف میکرد، گفت: « باورت میشه؟!» صدایش چنان ترکیبی از غرور و ناامیدی داشت که من نمی-دانستم کدام باورنکردنیتر است، اینکه مادرش آمدهبود یا رفتهبود.
لئو میگوید: «اگه یکی دیگه از اون زنایی که باهاشون قرار میذاشتم، لزبین بشه، میرم مینیاپولیس.»
گروه میزبانان عروسی در حال حرکتاند و صدای خنده از آن سوی مرداب به سمت ما میآید.
میگویم: «اگه بخوای ذهنترو به اون سمت و سو ببری، اینو میشه یهجور تعریف و تمجید در نظر گرفت.»
میگوید: «نه! تعریف و تمجید نیست.»
میگویم: «شاید برای زن یکجور انتخابه، وقتی میبینه بقیهی انتخاباش رو از بین برده.»
لئو میگوید: «آها! آره! .انگار اولش میری که آدم بشی بعد تصمیم میگیری ماشین بشی!»
میگویم: «گاهی فکر میکنم یا اینه یا آلاسکا. احتمالاً اینطوریه که بهتر از احتمال ده به یکه.»
به یاد برچسبی میافتم که زمانی در هِینزِ آلاسکا دیدم، نزدیک جایی که کشتیهای کوچک به سمت چهل و هشت ایالت امریکا راه میافتند. روی یکی از کشتیها نوشته بود: :عزیزم! وقتی از اینجا بری، دوباره زشت می شی.
میگویم: «تو آلاسکا مردا رو پام میافتادن!»
او میگوید: «شرط میبندم اونجا دو سه تا مرد میافتادن رو پات!» و من سعی میکنم به چشمهایش نگاه کنم تا ببینم منظورش از این حرف چیست اما او چشمهایش را به کتاب شعر میدوزد.
میگوید: «من بهترین دوست دختری نیستم که تو هیچوقت نداشتی؟!»
آخرین زنی که لئو او را عشق زندگیاش مینامید، مدت سه سال اجازه میداد که او فقط هفتهای دو بار ببیندش. متخصص قلبی بود که در مارینا زندگی میکرد و میگفت تمام روز را با دلهای شکسته میگذراند و اصلاً قصد ندارد وقتاش را صرف قلب خودش کند. در آغاز سال چهارم، لئو از او خواست که دفعات دیدارشان را به سه بار در هفته افزایش دهد و آن متخصص قلب هم فوراً قطع رابطه کرد؛ بعد از آن لئو رفت بالای پل. قبل از این بود که گوشیهایشان را راه بیندازند، همان گوشیهایی که مستقیم به مشاوران وصل میشوند. یک روز آفتابی بود و آب داشت پایین میرفت و تا جاییکه چشماش کار میکرد، امواج کفآلود اقیانوس آرام را میدید. کمی بعد از روی پل پایین آمد نه بهخاطر اینکه حالش بهتر شد، مسئله این بود اعداد چطور میآیند. آن سال تا آن موقع عدد۲۵۰ آمدهبود. میگوید، اگر عدد ۴ یا ۱۹۹ یا حتی ۲۷۴ میآمد، احتمالاً کار را تمام میکرد اما اصلاً دلاش نمیخواست با یک عدد بیمعنی مثل ۲۵۱ رسماً زیر آب برود.
زنی که روی علفهای نزدیکمان نشسته به لئو میگوید که چقدر شبیه شریک تجاری اوست اما صدایش لحن آزردهای دارد که من از آن سر در نمیآورم؛ سماجتی که نشان میدهد او عاشق طرف است یا دیوانه است یا اینکه همین امروز صبح او را کشته و به کاخ هنرهای زیبا آمده و چشم به راه بازداشت قریب الوقوعاش است. وقتی بالاخره زن بلند میشود که برود، لئو میگوید: «عالیترین وجه کالیفرنیا اینه که مردمش فکر میکنن اشکالی نداره روانپریشیشون رو در جمع به نمایش بذارن و بعدش عذرخواهی کنن!»
لئو مثل من در ساحل شرقی بزرگ شده، خوردن سبزیهای منجمد برند بردز آی و پای گوشت ماهیتابهای سوانسون ، روی میز تاشو، کنار پدر و مادر و سومین مارتینی و تماشای شوی تلویزیونی برنامهی من چیه؟ و راستش رو بخوای و صحبت دربارهی هر چیزی غیر از چیزهای بد.
بعد از اینکه لئو شعری دربارهی رتیلها و زنبورهای حفار میخواند، از او میپرسم: «غیر از گئینور کس دیگهای هم هست که بتونی عاشقش بشی؟!»
میگوید: « تو محل کارم یه زن زیبا هست که اسم خودشرو گذاشته the Diva .»
میگویم: «لئو! این حرفرو یه جایی بنویس؛ بهنظرم سیاست خوبیه از هر زنی که کنار اسمش حرف تعریف میذاره، دوری کنی!»
امروز پلیسهایی در زمینهای کاخاند و برگههایی به دستمان میدهند: روشهای محافظت از خودمان در برابر اپیدمی ماشیندزدی که در پنج ماه گذشته در شهر اتفاق افتاده است. در برگهها نوشته شده که روش جنایتکارها اینطور است که اول کسی به پشت ماشین قربانی میکوبد؛ وقتی قربانی پیاده میشود که اطلاعاتی رد و بدل کند، جنایتکار با شی سنگینی به سر قربانی میکوبد که معمولاً هم یک زن است. او را کنار پیادهرو رها میکند، ماشیناش را میدزدد و گازش را میگیرد و می-رود.
در برگه نوشته شده که وقتی رانندهی دیگری از راه رسید، باید شیشهها را بالا بکشیم، درها را قفل کنیم و از پشت شیشه بگوییم: «من میترسم. پیاده نمیشم. لطفاً دنبال من بیا تا برسیم به نزیکترین فروشگاه غذای آماده». در برگه نوشته شده تحت هیچ شرایطی نباید به جنایتکار اجازه دهیم ما را به صحنهی جرم شمارهی دو ببرد.
لئو میگوید: «تو نمیتونی همچین کاری بکنی! میتونی؟!» و مثل یک آدم عاقل با کف دست به بازویم میزند.
میگویم: «بهنظرت منظورشون از صحنهی جرم شمارهی دو چیه؟»
میگوید: «داری از سوال فرار میکنی چون خوب میدونی جوابش چیه! تو تنها کسی هستی که قبل از اینکه اعتراف کنه می-ترسه، گلوش میگیره!»
برای اینکه حرف را عوض کنم به لئو میگویم: «می دونی، تو اصلاً شبیه آدمایی که دلشون به شدت بچه میخواد، نیستی!»
«آره! توام شبیه آدمی که میخواد با قوها ازدواج کنه نیستی!»
میگویم: «میرم ازدواج میکنما! همین الان! بدون هیچ حرفی میرم و لباس عروس میپوشم!»
لئو میگوید: «لوسی! من جدی گفتم! هیچ میدونی چند قدم بین تو و اون لباس عروس فاصلهست؟!»
میگویم: «نه! تو بگو!»
میگوید: «پنجاه و پنج قدم. حداقل پنجاه وپنج تا!»
قبل از گوردون بهنظرم با آدمهای خیلی ساکتی قرار میگذاشتم؛ بنابراین میتوانستم هر قصهای برایشان سر هم کنم و آنها هم باور کنند. من و گوردون دربارهی کلمات حرف میزدیم و تصاویری که میتوانستی بسازی و کنار بگذاری و من در همان ده دقیقهی اول به چیزی فکر کردم که عمری به آن فکر کردهبودم: این که بعد از سالها فراز و فرود سخت، بالاخره برای اولینبار دو به شک ماندهام.
کمتر از نیم فصل بازی بیس بال طول کشید تا متوجه غفلتم بشوم:گوردون رگهای از حسادت داشت که او را مثل یک موشک حرارت یاب خبیث میکرد، میتوانست از سر حماقت مشکل درست کند. تنها در یک هفته در دو رستوران از ما خواستند که محل را ترک کنیم، رک و راست هم میگفتند، میگفتند سریع ترک کنیم، و اگر پیشخدمت زن نبود، من میپرسیدم میتوانیم جای دیگری برویم با میز دیگری داشته باشیم؟
مکانیکها، پیانو کوککنها، خشکشوها، عوارضی جمعکنها- از نظر گوردون همه زدهبودند بیرون که با من بخوابند و من هم آمده بودم تا تحریکشان کنم؛ یکبار به من گفت ظرف عسل. گفت او و بقیهی مردان بِی اِریا گلهی زنبورهای دیوانه از عشقاند.
وقتی به گوئینور گفتم چطور عاشق گوردون شدم، گفت: «قبل از اینکه میلت رو از دست بدی، فقط دو سه بار شانس اینو پیدا میکنی که زندگی رو بهطور کامل حس کنی».
به او چیزهایی را گفتم که میترسیدم به لئو بگویم: اینکه چطور حالت صورت گوردون از شهوت به خشم تبدیل شد، اینکه چطور یکبار در فروشگاهی چنان سر من داد زد که مدیر فروشگاه یواشکی کاغذی به من داد که رویش نوشته بود برایم دعا میکند، اینکه چطور هر شب توی خیابان میایستادم و او پا روی گاز میگذاشت و من جیغ میزدم: توروخدا گوردون! توروخدا نرو!
گوئینور گفت: «یه بار تو زندگیم ایمپلنت سینه کردم تا یه مرد لذت ببره. الان دیگه حتی قبل از رفتن به تخت، دستبندم رو هم درنمیارم».
گوئینور کاسهای پر از کارت روی میز صبحانه بین ظرف شکر و قهوه گذاشتهاست؛ به این کارتها میگویند کارت فرشته و گوئینور آنها را از فروشگاه نیو اِیج خریده است. روی هر کارت کلمهای نقش بسته: خواهری، خلاقیت یا رابطهی عاشقانه و یک فرشتهی کوچک روی کارت که حالت بدناش قرار است کلمه را نشان دهد. آن روز صبح کارت تعادل را برداشتم؛ فرشتهی کوچک روی یک الاکلنگ نشستهبود و وقتی گوئینور دست برد که کارت خودش را بردارد، آهی از سر نفرت کشید. بدون اینکه دوباره به کلمه نگاه کند یا به من نشاناش دهد، کارت را توی سطل زباله انداخت و دست برد که یکی دیگر بردارد. من به سمت سطل زباله رفتم و کارت را پیدا کردم. کلمهی تسلیم بود و فرشته رو به آسمان نگاه میکرد و دستهایش گشوده بود. گوئینور لبهایش را کج و کوله کرد: «از این کلمه بدم میاد. هفتهی گذشته ناچار شدم کارت گردن نهادن رو پرت کنم بره!» برایم بیسکوییت و یک جعبهی بزرگ دستمال کاغذی آورد وگفت انتخابها قرار نیست خوب یا بد باشند. مسئله بر سر یک واقعه است و درسهایی که میتوان از آن آموخت. همیشه با مهربانی تلفظ مرا اصلاح میکرد. میگفت بو در بودا شبیه پو در پودینگ است نه شبیه او در روح.
در بیست و پنج سالگی، پسری بهنام جفری را که فکر میکردم با او ازدواج میکنم، به خانه و ملاقات پدر و مادرم بردم. فکر میکردم توقعات پدرم را برآورده میکند؛ از هاروارد، فوقلیسانس مدیریت بازرگانی گرفته بود. پشت آرنجهای کت اسپرت-اش وصله داشت. در زمینی که فقط مردها حق ورود داشتند، گلف بازی میکرد. آخر هفتهها را با نوشیدن شراب و خوردن پاتههایی که مادر جفری از فِغمِت در جنوب غربی فرانسه میفرستاد، میگذراندیم. جفری پذیرفت که پدرم جامهای دهها سال تنیسبازی را نشاناش دهد. او پیانو میزد و مادرم ترانههای عاشقانهی قدیمیاش را میخواند. صبر کردم تا یک دقیقه با پدرم تنها شدم. گفتم: « پاپا! – همیشه او را پاپا صدا میزدم- چقدر جفریرو دوست داری؟»
گفت: «لوسیل! من از هیچکدوم دوستپسرهای تو خوشم نیومده و فکر نمیکنم از این به بعدم خوشم بیاد! پس دیگه این سوال-رو نپرس تا یهموقع هر دو شرمنده نشیم!»
بعد از آن دیگر با مکانیکها و راهنماهای رودخانه قرار میگذاشتم. مادرم تا زمانی که مرد، عکس جفری را روی سر بخاری نگه میداشت.
اولینباری که توی خیابان خواستند لختام کنند، تنهایی به برنامهی شبانگاهی سینما کاسترو رفته بودم. سینما کاسترو یکی از سالنهای قدیمی و فوقالعاده است با چادری بسیار بزرگ که مثل یک کارناوال آسمان را روشن میکند و سقفاش شبیه سقف کاتدرالهای اسپانیایی است؛ پردههای مخمل سنگین و سرخ که با نخهایی طلایی، توریدوزی شدهاند و ارگنواز حاضر در صحنه که بهمحض آغاز پیشنمایش، آب می شود و میرود زیر زمین. دوست داشتم بعد از تمام شدن فیلم، همانجا بمانم و عناوین بازیگران و ستارههای مصنوعی سقف چادر را نگاه کنم. در آن سه شنبه من آخرین نفری بودم که از سینما بیرون زد و قدم به شب سرد و خلوت گذاشت. یک پایم را روی جدول گذاشته بودم که مردی نزدیک شد، آنقدر نزدیک که آدم را معذب میکرد. گفت: «پول خردی که به دردت نخوره، داری؟»
راستش نداشتم. برای خرید بلیط، کیفام را از بیست و پنج سنتی و پنج سنتی و ده سنتی خالی کردهبودم و آن یارویی هم که پشت شیشه بود، اجازه داد با سی و سه سنت کمتر، وارد سینما بشوم. گفتم متاسفم و رفتم به سمت پارکینگ. میدانستم که پشت سرم است ولی برنگشتم؛ با خودم گفتم باید قبل خروج از سینما سویچام را درمیآوردم. نباید میماندم و فهرست اسامی دست-اندرکاران فیلم را تماشا میکردم. ده قدم مانده به ماشین، احساس کردم ضربهای به پشت دندههایم خورد. مرد گفت: «شرط می-بندم اگه یه تفنگ دستم بود، دردت یهجور دیگه میشد!»
گفتم: «آره دردم یه جور دیگه میشد». فشار بیشتری به بدنم وارد کرد و چرخیدم: «ولی به هر حال من پول ندارم».
یکه خورد، زاویهی بدنش را تغییر داد، کمی عقب نشست و بعد وقتی چشمهایش را از روی چشمهای من برداشت و به چیزی نگاه کرد که در جیب کاپشناش در دست گرفته بود، یاد زمانی افتادم که رفتم به سمت زن سفیدمویی که یک پسر تقریباً بزرگ تخس داشت. آنطور که آنجا ایستاده و ژست گرفته بودیم و آن شکل خاصی که هر دو از بالا به پسرش نگاه میکردیم، به من این فرصت را داد به او بفهمانم لازم نیست مرا بکشد؛ هرکدام میتوانستیم مسیر خودمان را برویم. گفتم: «ببین! امروز من خیلی رمانتیک بود!» این را که گفتم، از توی کیفام، سویچام را درآوردم که برای خودش یکجور سلاح بهحساب میآمد «و بهنظرم تو باید اجازه بدی من سوار ماشین بشم و برم خونه». وقتی داشت به جملهی من فکر میکرد، آخرین قدمها را به سمت ماشینام برداشتم و سوار شدم؛ تا وقتی به بزرگراه نرسیدم، به آینه نگاه نکردم.
تا اواسط عصر، من و لئو زوجهای خوشحال بسیاری را دیدهایم که ازدواج کردهاند؛ بعد از روی گلدنگیت به دیبوران و رستورانی به نام گیموس میرویم و مارگریتای درست شده ازتکیلای پوترون مینوشیم و سویچه میخوریم و از پنجره جزیرهی اَنجل و شهر را نگاه میکنیم -چشماندازی یکسر سفید که مثل سرابی از دل خلیج سبز-آبی بیرن میآید. کشتی کوچکی را میبینیم که لنگر میاندازد، حاشیهنشینها را پیاده و بعد دوباره آنها را برای سفر یکساعتهی بعدی به شهر سوار میکند. به پیراهنهای اتوکشیده و کفشهای راحتی قهوهایشان حسودیمان میشود؛ لباسهاشان شاهدی است بر وجود تعادل در زندگیشان.
مه موج میزند و روی بخش طنابکشی شدهی کوه تمالپایِس میافتد؛ شهر توی مه فرو میرود و بیرون میآید و لحظهای مثل جلیل میدرخشد. بعد مثل شبح خودش خاکستری و مبهم میشود و در نهایت مثل یک خیال واهی، یک ایدهی خوب، محو میگردد. میگویم: «دیشب داشتم تنهایی تو خیابون تلگراف قدم میزدم. سرحال بودم. با گوردون سر جان لنون دعوامون شد!» لئو میگوید: «طرفدار جان لنون بود یا مخالفش؟!» میگویم: «مخالفش ولی مهم نیست. بگذریم. اخم کرده بودم. شاید کمی هم گریه کردهبودم؛ خیلی سریع راه میرفتم و از کنار یه آدم بیخانمان که چوب زیر بغل و یه قوطی کوچیک داشت، رد شدم. طرف گفت: من از تو پول نمیخوام، فقط دلم میخواد لبخند بزنی!»
لئو می گوید:«زدی؟»
میگویم: «آره! هم لبخند زدم، هم خندیدم؛ بعد برگشتم و هرچی پول تو کیفم بود، بهش دادم. هیجده دلار! بهش گفتم کارش درسته و از همین ترفند استفاده کنه». لئو میگوید: « عاشقتم!» و هر دو دست مرا در دستهایش میگیرد: «البته سوتفاهم پیش نیاد!»
چهار ساله که بودم و با پدر و مادرم در پالمبیچ فلوریدا زندگی میکردیم، روزی یک گلدان سیصد کیلویی را از روی پایهاش کشیدم و روی پاهایم انداختم و استخوان رانهایم خورد شد. بقیهی گلدانهای خیابان وِرث درختچه داشتند و به شکل جانور قیچی شدهبودند اما این یکی از زاویهی دید منِ یک متری، خالی بهنظر میرسید. وقتی پرسیدند چرا میخواستم از گلدان بالا بکشم، گفتم فکر میکردم تویش ماهیست و میخواستم ماهی ها را ببینم؛ گرچه حالا دیگر نمیدانم منظورم ماهی واقعی بود یا درختچهای که به شکل ماهی قیچی شده باشد. البته گلدان خالی بود و گذاشتهبودند آنجا که تعمیرش کنند؛ بههمینخاطر هم روی من افتاد. پدرم با قدرتی فراانسانی که همیشه راجع بهاش میشنوی، گلدان را چرخاند و مرا بلند کرد -جیغام را به سرم انداخته بودم- و در آغوشام گرفت تا آمبولانس رسید. شش هفتهی بعد بهترین دوران کودکیام بود. تمام مدت بستری و محاصره شده -بودم. دکترها برایم هدیه میآوردند، پرستارها برایم قصه میخواندند و دخترهای نوجوان داوطلب به اتاقم میآمدند و با من بازی میکردند. پدر و مادرم وقتی برای دیدن من میآمدند، همیشه خوشحال میشدند و معمولاً مست نبودند. تمام سالهای باقی ماندهی کودکیام را صرف خیالبافی دربارهی بیماریها و حوادثی کردم که امیدوار بودم مرا دوباره راهی بیمارستان کنند.
ماه قبل، یک روز گوردون از من خواست کولهپشتی برداریم و به ساحل ملیپوینترِیِز برویم. گفت تا به من ثابت کند که میتواند به زندگی من علاقمند شود. گفت از وقتی به شهر آمدهام حتی یک شب هم بیرون نخوابیدهام و حتماً دلم برای زمین سفت زیر تنم، تنگ شده، حتماً دلم بوی چادر خیس از باران میخواهد. گوردون یک کولهپشتی قرض کرد، مرخصی گرفت، آخر هفتهاش را آزاد و نقشهها را بررسی کرد. من روز شنبه در کورتهمادِرا در کارگاه تاریکخانهی عکاسی درس دادم. کارگاه که تمام شد، گوردون ساعت چهار با ماشین آمد دنبالم؛ وقت کافی داشتیم که با ماشین به ساحل ریِز برویم و یکساعتی هم تا اولین کمپ پیادهروی کنیم. روز دوم آنقدر وقت داشتیم که به ساحلی که فانوس دریایی داشت برویم و قبل از تاریک شدن هوا به سمت ماشین برگردیم.
تا آنموقع دیگر یاد گرفته بودم که چطور دردسر را بو بکشم و آنروز صبح با گوردون توی ماشین منتظر ماندم تا اولین مرد که خیلی از من جوانتر و دومی که خیلی از من پیرتر بود، وارد آن انباری شدند که قرار بود کارگاه من در آن تشکیل شود. بدون توجه به موجسواره از ماشین پیاده شدم. قد بلند و بلوند و کمی مبهوت کننده بود و یک کیف کتابی زیر بغلاش داشت که معمولاً مقوایی در آن پیدا میشود. چشم از چشمهایش دزدیدم اما دستهایش دستهای مرا پیدا کردند و آنها را فشردند؛ وقتی در بزرگ را باز نگه داشت، من رفتم داخل. صدای جیغ لاستیکها را از پشت سرم شنیدم، انگار یک تن آهن به زمین ریخته است.
کارگاه که ساعت چهار و دو دقیقه تمام شد، گوردون دم در منتظرم بود و کمی جا خوردم؛ بعد سوار نیسان پتفایندر شدم و دیدم فقط یک کولهپشتی آنجاست. بدون کلمهای حرف به سمت ساحل پوینتریز راندیم. استینسون، بولیناس، داگتاون و اولِما. در خلیج تومالز حواصیل سفید سر را زیر بالهایشان پنهان کرده بودند. گوردون اول مسیر خاکی ایستاد، پیاده شد، کولهام را روی یک برآمدگی پوشیده از علف گذاشت، در سمت مرا باز کرد و کوشید با آن چشمهایش روی صندلی براندازم کند. وقتی فکر کردم چطور با یک کولهپشتی میخواهیم برویم و دست از این امید برنمیداشتم که شاید روزم مال خودم شود، گفتم: «انگار تو با من نمیای!»
حتماً الان فکر میکنید چرا آن کار را نکردم؛ چرا بدون نگاه کردن به چشمهایش، از ماشین پیاده نشدم، کوله را به پشتم نینداختم و راه نیفتادم و اگر برایتان بگویم چکار کردم، از خودتان میپرسید آخر چطور ممکن است که آدم دست به چنین کارهایی بزند؟! در واقع، تمام طول مسیر به پشت پَتفایندر خزیدم و انگار که تورنادویی در راه باشد، به تور باربری چسبیدم و پشتسر هم آنقدر جیغهای گوشخراش و اعصابخوردکن کشیدم که گوردون آمد توی ماشین و بعد به ساحل برگشتیم، به جادهی ۵۸۰؛ از روی پل رد شدیم و رفتیم به آپارتمان گوردون تا اینکه او به من گفت اگر ساکت بشوم، اجازه میدهد در آنجا بمانم.
بعد میتوانم برایتان از شانزده ماشین اوراق شده در پانزده زمستان اول زندگیام بگویم؛ در شب کریسمس، من و پدرم یک پلیموثفیوری را در یک راه باریک به گاردریل کوبیدیم، مجبور شدند با اره برقی ماشین را ببرند و ما را بیرون بکشند و پدرم که از ویسکی سیگرامز بدناش شل شده بود، صحیح و سالم بیرون آمد. میتوانم از دختر همسایهمان بگویم که یکبار وقتی شنید پدر و مادرم داد میزنند، مرا دزدید و حتی وقتی پلیس با حکم قضایی آمد، حاضر نشد مرا پس بدهد؛ با آن دست-های ده ساله، دستهای سه سالهی مرا گرفته بود و دستآخر ماجرا تبدیل به داستانی خندهدار شد که پدر و مادر هر دومان از تعریفاش لذت میبردند. میتوانم برایتان صدای یک بطری خالی را وقتی به کفپوش فرمیکا میخورد درآورم و صدای اجاق گازی که به حال خودش رها شده و ماهیتابهای رویش دود میکند؛ البته کلیدی برای خاموش کردن اجاق وجود دارد اما دستت به آن نمیرسد. میتوانم از دروغی بگویم که راجع به گوردون به خودم گفتم: بگذار یک نفر باشد. این بهتر از این است که هیچکس نباشد؛ بعد دقیقاً متوجه خواهید شد که چرا پشت آن پتفایندر ماندم. آدم باید شانس هم داشته باشد که من نداشتم.
لئو از من میپرسد: «بهت گفتم که یهبار لختم کردن؟» هر دو میدانیم که گفته است ولی این قصه را دوست دارد. گفتم: «دوست دارم دوباره تعریفش کنی». قبل از اینکه لئو خانهای در خیابانی که طاووس داشت درست کند، در شهری بین نورث-بیچ و اسکله زندگی میکرد. یک شب که از ماشیناش بیرون آمد و توی جیبهایش دنبال کلیدهای خانهاش میگشت، لختاش کردند؛ آن مرد تفنگ داشت و دزدکی از پشتسر به او نزدیک شد. لئو فقط سیزده دلار توی کیفاش داشت و وقی پول را به یارو داد، فکر کرد او در دم کلکاش را میکند. مرد گفت: «کارت بانکی که داری! بیا بریم یه دستگاه خودپرداز پیدا کنیم»؛ وقتی به این بخش از داستان میرسد، میگویم: «آهای! این یعنی رفتی به صحنهی جرم شمارهی دو!» بخشی که خیلی از آن بدم میآید، وقتی است که یارو عینک لئو را گرفت و گفت خودش رانندگی میکند ولی معلوم شد از دسته دنده سر در نمیآورد و کلاژ ماشین سوخت و در تمام طول مسیر تا نابهیل دود میکرد. مرد گفت: «اسم من بیله» و لئو با خودش فکر کرد حالا که با هم دوست شدهاند، بهتر است پیشنهاد کند خودش با کلاژ و دنده کار کند تا لااقل ماشین بیشتر از این آسیب نبیند ولی وقتی به او نزدیک شد و دو لنگه روی گیربکس نشست و خودش را به شانهی بیل تکیه داد، از زیر کاپشن بیل بوی خون شنید و فهمید که او تیر خوردهاست. در همان حالت به سمت ماریناسِیفوِی رفتند، چشمهای بیل به جاده بود و دستهایش روی فرمان؛ درحالیکه لئو کورمال کورمال دنده عوض میکرد و کلاژ میگرفت.
لئو کنار دستگاه خودپرداز دنبال کمک گشت اما هیچکس را پیدا نکرد که با او چشم در چشم شود. بیل هم تفنگاش را محکم به پهلوی او فشار میداد. با خودش گفت مردم فکر میکنن ما با هم کار میکنیم! و خنده از دلش جوشید. به دروغ گفت که خودپرداز صد دلار بیشتر نمیدهد؛ کلیدها را زد و پول را به بیل داد. سوار ماشین شدند و با هم از همان مسیر سیامی به سمت خانهی لئو رفتند و وقتی رسیدند، بیل از لئو تشکر کرد، دستش را فشرد و خواست قبل از اینکه پا به فرار بگذارد، لئو لطف دیگری هم در حقاش بکند؛ بیل گفت: « میخوام بهت یه شماره تلفن بدم. شمارهی دوستدخترم در ساکرامِنتو. میخوام بهش زنگ بزنی و بگی من کارمو درست انجام دادم!» لئو برگه را تا کرد و گفت: «حتماً بهش زنگ میزنم». بیل نوک تفنگ را دور ناف لئو گذاشت: «بگو به خدا قسم زنگ میزنم! بگو مادرقحبه!» لئو گفت: «بهخدا زنگ میزنم» و بیل رفت. لئو توی آپارتماناش تلویزیون را روشن کرد تا برنامهی لِتِرمن را ببیند. لرزاش که تمام شد، به پلیس زنگ زد. زنی از آن سوی خط به او گفت: «ما کار زیادی نمیتونیم بکنیم. میتونیم بیایم گرد بپاشیم رو ماشینت برای اثر انگشت ولی یه عالمه کثافتکاری بالا میاد!» دو ساعت بعد لئو دفتر تلفن را گشت و شمارهی یک کشیش کاتولیک را پیدا کرد. کشیش گفت: «نه. مجبور نیستیم به دوستدخترش زنگ بزنیم. تو در شرایط سخت که یه آدم بیخدا برات پیش آورده قسم خوردی». اولین بار که داستان را شنیدم، گفتم: «فکر نکنم جواب خوبی داده باشه» و امروز هم همین را میگویم. اولین باری که دربارهی مسئلهی بی-خدایی صحبت کردیم، گفتیم قضیه وقتی پیچیده میشود که آدم ناچار باشد به خاطر شرایط، اسم خدا را بیاورد.
اما امروز من به بیل یا حتی تنگایی که لئو گرفتارش بود، فکر نمیکنم؛ در فکر دوستدختر بیل در ساکرامِنتو ام. عاشقات تیر خورده باشد، خونریزی بکند، معماری را از توی خیابان دزدیدهباشد و باز به تو فکر کند و نمیدانم چهچیزی باعث میشد این دختر با مردی که برای امرار معاش از قانون میگریخت، بماند و نمیدانم آیا بیل آن شب به خانهی او رفت و آیا دختر توی آشپزخانه کنار او ایستاد و زخمهایش را پانسمان کرد؟ نمیدانم خودش را چطور میدید؟ خودش را کدام بخش از ماجرا میدانست و چه حسابی روی پایان داستان باز کرده بود؟
اولین شبی که با هم روی بارانداز بودیم، گوردون گفت: «خیلی میترسم که چیزی جز یه آدم ضعیف و بیارزش نباشم؛ به-همینخاطر اعتماد مردم رو جلب میکنم و بعد سعی میکنم خردشون کنم تا مثل خودم ضعیف و بیارزش بشن!» میخواهم بدانم چرا میتوانستم چیزی را که گفت، بشنوم و نشنیدم. چرا فکر میکردم این داستان برای من طور دیگری تمام میشود.
یک شب در باری در میدان جک لندن، وقتی داشتیم بازی بین فورتیناینِرز و برانکوز را نگاه میکردیم، همه چیز بین من و گوردون تمام شد؛ آخرین سالی بود که جومونتانا در سانفرانسیسکو بازی داشت و شایعات مالکیت کانزاسسیتی تازه شروع شدهبود. اواخر فصل بازی نفسگیر بود. برانکوز همان کاری را کرده بود که آن روزها بهخاطرش مشهور شدهبود. به مقام اول بیست امتیازی رسید و بعد، یک چهارمها که ادامه پیدا کردند، پشت سر هم باخت. بازی به مهلت دو دقیقهای کشیده شد، اِلوِی و مونتانا چنان امتیازهایی با هم رد و بدل میکردند که انگار قبل از بازی با هم دست دادهاند. دقیقهی بیست و هفت گذشت، توپ دست تیم ناینِرز افتاد؛ بیست و دو امتیاز: جوموناتانا کلی وقت داشت و آخرین فرصت برای درخشیدن. کسی از آن طرف من، یک دیر از راه رسیده،گفت: «نگو که طرفدار برانکویی!»
بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارم، گفتم: «کارشون سخته»؛ چون در آن شب برای صدمین بار دوربین از روی بازی حرکت کرد و روی جنیفر مونتانای گریان و نگران یا ذوقزده زوم کرد که هر دستش را با حالتی عاشقانه و حمایتگر دور گردن یکی از دخترکوچولوهای خوشگل و بورش انداخته بود. وقتی دوربین چندین ثانیه بعد که خیلی دیر بود به بازی برگشت، گفتم: «ای داد بیداد! فکر میکنن جومونتانا تنها راگبی باز امریکاست که زن داره!» آن یارویی که کنار من بود، خندهی کوتاه بریده بریدهای کرد. جو تیمش را به هفتاد و هشت یاردی برد تا هفت بازی را برای برد به دست بگیرد.
گوردون وقتی میرفتیم سوار پَتفایندرش بشویم، گفت: «از این وجه شما طرفدارای ورزش متنفرم! یه قهرمان مثل جومونتانا درست میکنین تا کسی رو داشته باشین که بزنینش زمین!»
گفتم: «من با جومونتانا مشکلی ندارم. بهنظرم مثل یه فرشته توپ پرت میکنه ولی دوست دارم خودشو تماشا کنم تا زنش رو!»
به ماشین که رسیدیم، او سوار شد، نشست و در را کوبید. گفت: «دیدم کی رو ترجیح میدادی تماشا کنی!»
گفتم: «گوردون! من حتی نمیدونم اون مرده چه شکلی بود!»
ماه سُر و مُر گنده روی بخشهایی از اوکلند که کسی جرات ندارد شبها دیر وقت پا به آنها بگذارد، میتابید و من که دنبال صورتی توی آن میگشتم، فهمیدم جوابی که دادهام ذرهای اهمیت ندارد. وقتی خباثت وجود گوردون را فرا میگرفت، دوست داشت در محقرترین خیابانهای شهر رانندگی کند و مدام غر میزد که چرا روی صندلی وول میخورم و زیپ شلوارم را بستهام و من تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که یادآوری کنم دامن پوشیدهام. در انتهای راه ماشینروی خانهی من جیغ ترمزها را درآورد و پیاده شدم و به سمت ورودی تاریک رفتم. پرسید: «نمیخوای دعوتم کنی بیام بالا؟» و من یاد ماههایی افتادم که پر از شبهایی شبیه این بود و از او میخواستم مرا ببخشد و التماس میکردم که بماند. سرم را چرخاندم: «میخوام خودت تصمیم بگیری!» و او در دم ماشین را به حرکت درآورد، گازش را گرفت و در میان صدای شیههی چرخها دور شد.
اولش پیامهایی به دستم میرسید که با نوار چسب روی در خانهام میچسباندند؛ با ده حرف تایپ شده و بریده شده کلمات را میساختند و چنان آنها را با لایههای نوار چسب میپوشاندند که شکل دکوپاژ به خود میگرفتند؛ بعد چرخهای ماشینام را تیغ انداختند، توی باک بنزینام شربت ذرت ریختند، بستهی مجموعهی زندگی نامهی دِیلنام توی چالهی آب کنار راه ماشینرو افتاد. یک روز پاکتی را از مجلهای که برایش عکس میگرفتم، باز کردم و دیدم چک دستمزدم را ریز ریز کردهاند و دوباره توی پاکت و صندوق پستیام گذاشتهاند.
من و لئو به جای لاتهی اواخر عصر، مارگاریتا میگیریم و در تمام این مدت هنوز مه از روی زمین بلند نشده است. میگویم: «فکر میکنم یه شب که دارم برمیگردم خونه، گوردون با یه مگنوم ۳۵۷ از بین پیادهرو و سایهها بیرون بیاد! حتماً اونموقع با خودم میگم خب، باید فکرشو میکردی که کار منطقی بعدیش اینه!» لئو میگوید: «نمیدونم چرا این همه سخت میگیری! نمیشه به پلیسی چیزی خبر بدی؟» میگویم: «اینجا شهری نیست که آدم بدون سگ توش زندگی کنه». دستاش را دور گردن من میاندازد؛ طوری که انگار مجبور است. میگویم: «توام بعضی وقتها دوست داری مثل اون شهره ناپدید بشی؟» لئو میگوید: «میتونم بشم! میشم. بیشتر دلم میخواد وقتی خواستم ناپدید بشم، ناپدید نشم!»
کشتی کوچک دوباره مقابلمان لنگر میاندازد و ما ساکت مینشینیم تا سوتها فروکش میکنند و قایق دوباره راه میافتد. میگویم: «تا حالا شده از این بترسی که خیلی چیزها در درونت بچرخن و بعد همونا بهت چیره بشن، تو گلوت جمع شن، خفت کنن و بمیری؟!» لئو میگوید: «فکر نکنم». میگویم: «منظورم سکس یا حتی عشق نیست -چیزایی که آدم میخواد، دست از سرش برنمی دارن، حتی اگه همهچیزو همین الان عوض کنی، بازم نمیتونی بگی به همهچی رسیدی». لئو به شهر که دوباره پدیدار شدهاست، چشم میدوزد؛ برج کُیت نزدیکتر آمده و مثل یک کپه پای پیتزای پپرونی کمی خم شده است. میگوید: «تا همین دو سه سال پیش عادت داشتم هر شیش ماه بهطور منظم به زور وارد خونهی یه غریبه بشم! منظورت یه همچین چیزیه؟» میگویم: «دقیقاً!» باریکهای از مه هجوم میآورد، سریعتر از باریکههای دیگر و شهر را با خود میبرد؛ حتی محل لخت کردن لئو را، حتی آپارتمانی را که گوردون الان در آن زندگی میکند.
هجده ساله که بودم، به خانوادهام در فینیکس آریزونا ملحق شدم تا بازی پِناستِیت را در برابر یواسسی در یک فیستا باول ببینم. من از اوهایو با ماشین خودم آمدهبودم و پدر و مادرم از پنسیلوانیا پرواز کردهبودند و هر سه نفرمان- برای اولین بار- در اتومبیل من نشستیم. پدرم از من خواست به حاشیههای ثروتمند شهر برویم، جاهایی با اسمهایی مثل کِرفری و کِیوگریک؛ برخلاف معمول از اوایل صبح نوشیده بود – هر دو نوشیدهبودند- و فکر میکرد میخواهد بلندترین فوارهی جهان را ببیند که سیصد گالن آب را در هر دقیقه در هوایی خشک و بیابانی میپاشد که همهچیز را بخار میکند. وسط راه کِیوگریک و تقریباً نزدیک فواره بودیم که پلیس از من خواست کنار بزنم. گفت: «ببخشید مزاحمتون شدم ولی چهار پنج دقیقهست دارم تعقیبتون میکنم و باید بهتون بگم، واقعاً نمیدونم از کجا شروع کنم…» روی پلاک برنجیاش نوشتهبود مارتین «مک داگ» جِکینز. پدرم آهی کشید که مثل مه در هوا سرگردان ماند. سرکار جِکینز گفت: «خب، اول این که کیلومتر شمار زدم و دیدم به جای ۴۰ کیلومتر، ۷۰ کیلومتر دارین میرین؛ بعدش هم به جای اینکه توقف کنی، دوتا تابلو رو رد کردی! حالا اگه یکی بود باز یه چیزی! و گردش به راست کردی و رفتی وسط جاده!»
پدرم گفت: «خدای بزرگ!»
سرکار جکینز گفت: «یکی از چراغای عقبت شکسته و چراغ راهنماهات یا سوختن یا خودت نمیخوای راهنما بزنی!» پدرم بدون اینکه کسی را مخاطب قرار دهد، گفت: «میشنوی چی میگن؟!»
«میشه گواهینامه و سند ماشینتون رو ببینم؟»
گفتم: «گواهینامهم مونده اوهایو». در ماشین سکوت برقرار بود. سرکار جِکینز گفت: «پس یه دقیقه بهم مهلت بده زنگ بزنم». پدرم گفت: «نمیفهمم چطور به یه آدم بیمسئولیت در این کشور گواهینامه میدن!» با انگشت دریچهی هوا را باز و بسته کرد و دوباره این کار را انجام داد: «میخوام بگم حتی نمیشه این دخترو بذاری اول صبح از خونه بزنه بیرون!» مادرم گفت: «حرف دلت رو بزن رابرت! میدونم دقیقاً چی میخوای بگی! بگو دختر ازت متنفرم!»صدایش شروع کرد به لرزیدن: «همه دارن میبینن. همه میدونن. چرا حرف دلت رو بلند نمیزنی ما هم بشنویم؟!»
سرکار جِکینز برگشت پشت شیشهی ماشین: «خانم اورورک؟»
مادرم ادامه داد: «بگو که حرف دلت رو بشنویم: سرکار من از دخترم متنفرم!» چشمهای پلیس لحظهای روی صندلی عقب چرخید؛ بعد ادامه داد: «خانم اورورک! طبق اطلاعاتی که دریافت کردم، شما باید لنز اصلاحی بذارید». گفتم: «درسته». «الان لنز دارید؟» چیزی شبیه امید در صدایش بود. «نه قربان!» پدرم گفت: «یعنی دروغم نمیتونه بگه؟! حتی یه دروغ کوچیک؟!» مادرم گفت: «خب دیگه بسه! سه به هیچ! دخترم کاش به دنیا نیومده بودی!» سرکار جِکینز گفت: «خانم اورورک! امروز فقط بهتون یه اخطار میدم». پدرم ته خندهای را با دندان جوید. گفتم: «خیلی ممنونم». پلیس گفت: «دوست ندارم این حرفرو بزنم خانم اورورک ولی امروز از تنبیه شما خبری نیست؛ حالا دیگه با احتیاط رانندگی کنید!» اینها را گفت و رفت.
فیستا باول که تمام شد، با پدر و مادرم سوار ماشین شدیم و به کِرفری رفتیم تا در مهمانی شب سال نویی شرکت کنیم که میزبان مرد همجنس گرایی بود از آشناهای مادرم و عضو یک باشگاه شراب به نام نشان سلطنتی انگور. پدرم از این کار خوشش نیامد اما سکوت کرد. من فقط میخواستم مثل دوران کودکیام که هر سال با پرستارم رقص میدیدیم، مراسم رقص را از تلویزیون تماشا کنم اما مردان حاضر در مهمانی پشت سر هم فیلمهای آماتور جشن شستوشوی مغزی باشگاه را نشان میدادند و عدهای از مهمانها هم پشت سر هم به زیرزمین برده میشدند تا نگاهی به بطریهای شراب بیندازند و کمی بچشند. وقتی پدرم خواست سیگاری روشن کند، سریعتر از آن که بتوانم ببینمش، رفت بیرون. من کوچکتر از آن بودم که به زیرزمین دعوت شوم و بزرگتر از آن که کسی شیفتهام شود؛ بنابراین نیمساعت دیگر نادیدهگرفته شدن را تحمل کردم و بیرون رفتم تا به پدرم ملحق شوم. نورهای شهر فینیکس زیرپایمان هزار رنگ میشدند و در تاریکی میدرخشیدند. پدرم گفت: «لوسیل! به سن من که رسیدی، شب سال نو نرو تو خونهای که نذارن سیگار بکشی!»
گفتم: «باشه». مثل همیشه گفت: «مادرت»، گفتم: «میدونم» گرچه نمیدانستم. «ما به هم عشق نداریم؛ منظورم تو خونواده-ست ولی…» ساکت شد و آسمان بالای فینیکس ترکید و پر از رنگ شد، چترهای قرمز و سبز و زرد؛ قبلا هیچوقت آتشبازی را از بالا ندیدهبودم. میزبانمان از دم در صدایمان میکرد: «بیاید تو! بیاید تو! وقت به سلامتی گفتن سال نوئه!» خیلی دلم می-خواست پدرم جملهاش را تمام کند اما او سیگارش را خاموش کرد، بلند شد و رفت داخل خانه. من صدبار آن جمله را برایش تمام کردهام اما هیچ وقت نشد که راضی باشم.
صورتحساب را میپردازیم و لئو خبر میدهد که برای مدتی یک قایق بادبانی هشتمتری در سائوسالیتو در اختیار دارد و مال مردی است که او زیاد نمیشناسدش. مه آنقدر بالا رفته که بتوانیم جایی را که خورشید باید باشد، ببینیم و گُلدنگیت حتی روشنتر است. ما سوار قایق کوچک میشویم و به سمت روشنایی میرویم؛ همانکاری که یک زوج واقعی در عصر شنبه انجام میدهند. قایقی است شبیه سنجاب و طوری طراحی شده که با یک باد سبک شتاب میگیرد و دویست یارد قبل از اینکه از زیر سایهی تاریک پل عبور کنیم، لئو سکان را به دستم میدهد. من تازه دارم با سکان آشنا میشوم که لئو سرش را می-چرخاند و میگوید: «انگار داریم مسابقه میدیم» و من هم نگاه میکنم و قایقی را میبینم که به ما نزدیک میشود. دو برابر قایق ماست. لئو میگوید قایق ما ده برابر ارزش دارد. میگویم: «پس شاید بهتر باشه بخریش!» میگوید: «خوب داری پیش میری. به جلو دقت کن و برو».
اول به تنها چیزی که میتوانم فکر کنم، لئوست که بالای پل نشسته و اعداد را توی سرش پس و پیش میکند و داستانی که گوردون برایم تعریف کرد؛ داستان آن دو نفر که توی راه پلهی پل همدیگر را میبینند و میفهمند هر دو بار قبل هم پریده و نجات یافتهاند. بعد ذهنم را میبرم به سمت صخرهها و موجهای کف آلود، بهسوی دماغههای مارین و تمام آن شناورهای جهت یابی، جاییکه خیزابها خط ساحلی را میبلعند و هاوایی تنها مرز بین من و ابدیت است. به این فکر میکنم که اگر به سمت افق بروم و مسیرم را عوض نکنم، احتمالاش چقدر است که به آنجا برسم؟ صدای سینهی قایق بزرگ را میشنوم که در پشت سرم امواج را میشکافد و ذهنم را سختتر از قبل روی جهانی متمرکز میکنم که چیزی در آن غیر از آب عمیق آبی وجود ندارد. لئو میگوید: «ترسوندیش! داره بر میگرده!»
درست در همان لحظهای که سایهی عظیم پل به ما هشدار میدهد، قایق بزرگ بازمیگردد و به سمت لنگرگاه میرود. لئو سریع بلند میشود و به عنوان جایزه، مرا در آغوش میکشد؛ کاپ امریکایی. بالای سرمان آن سازهی بزرگ و نارنجی رنگ در باد کمی میلرزد. تا حاشیهی دماغهها میرویم و آنجا خیزابها آنقدر بزرگاند که هر دو کمی تهوع میگیریم و دستآخر لئو سکان را از من میگیرد و قایق را بر میگرداند. اینجا مثل برمودا آفتابی است و من هنوز چنان از قایق سواری سر حالم که به خودم میگویم واقعاً از هیچچیز نمیترسم؛ مثل وقتی است که به سینما میروی و چنان غرق در فیلم میشوی که وقتی بیرون میآیی، چیزی از زندگی خودت یادت نیست. مثلاً شاید فراموش کنی در شهری زندگی میکنی که مردماش هر حرفی دلشان بخواهد، میزنند یا دو سه نفری هم بهخاطر صد دلار توی ماشینات خون میریزند. شاید یازده یا دوازده تا از شانزده خودروی تصادفی را فراموش کنی. شاید فراموش کنی که هرگز فکرش را نمیکردی در سی و دو سالگی تنها باشی یا وقتی به خانه میروی، دیوانهای با تفنگ انتظارت را میکشد یا همهی کسانی که میشناسی -بدون استثناء- قلبشان را مثل پوست شکلات دور کسی پیچیدهاند که اصلاً دوستشان ندارد. به لئو میگویم: «میترسم!» و اینبار او چشم به چشم من میدوزد. مه در مرکز خلیج مینشیند، انگار روی یک دیگ سوپ کشیده شده و ما هم داریم توی دیگ میافتیم. لئو میگوید: «کمکی از من ساخته نیست!» و از گوشهی چشم، مه توی هوا را نگاه میکند.
دو ساله که بودم، پدرم ما را به ساحل برد، بغلم کرد و توی آب برد تا این که موجها به سینهاش میکوبیدند و بعد مرا مثل یک سگ پرت کرد تا ببیند زیر آب میروم یا روی آب میمانم. مادرم که اهل ارتفاعات کوههای راکی بود که آباش برای شنا کردن خیلی سرد است و از لحظهی تولد به او گفته بودند آب به صورتاش هم نزند (فقط حمام میکرد، هیچوقت دوش نمی-گرفت)، چنان جیغهای هیستریکی لب ساحل کشید که غریقنجاتها از دو سکوی متفاوت توی آب پریدند تا مرا بگیرند؛ هرچند من به آنها نیازی نداشتم. وقتی کنار پدرم رسیدند، من آزمون شناور شدن روی آب را از سر گذراندهبودم و تا جایی که عضلات ناآزمودهام اجازه میداد، سخت و سریع شنا کردهبودم و پدرم مرا روی شانههایش گذاشتهبود و لبخند میزد و راضی بود و کمی هم تعجب کردهبود.
در راه خانه به لئو میگویم از مسیر کاخ هنرهای زیبا برگردیم گرچه از مسیر پل ریچموند، زودتر میرسیم. مه به آنجا هم رسیده است و آخرین عروسها با نگرانی مدل موهایشان را وارسی میکنند و دامادها کمکشان میکنند سوار ماشینهای بزرگ سیاهی شوند که آنها را به آپارتمان مخصوص ماه عسل در فور سیزنز میبرد یا به فرودگاه تا سوار هواپیماهای توکیو یا ریو شوند.
لئو در ماشین میماند و من پیاده به سمت حوض برمیگردم. پیادهرو پر از گلبرگهای رز و برنج مصنوعی است که توی باران حل میشوند؛ حتی قوها هم جفت شدهاند و دوتایی شنا میکنند. پر بالهایشان چندان با هم تماس ندارد اما گردنهای درازشان را کمی به طرف هم خم کردهاند و نوکشان طوری بسته شده که تقریباً حرف M را نشان میدهد. عکس قوها را می-گیرم و همینطور گلبرگهای رز که رد خونشان بر پیادهرو جاریست. روی پلهای زیر بلندترین طاق میروم و به شوهر خیالیام تعظیم می کنم. او دستم را میگیرد و به سمت کشیش برمیگردیم که به هر دوی ما تعظیم میکند و ما هم دوباره تعظیم میکنیم. دوباره میگویم: «میترسم! » اما این بار با صدای بلندتری میگویم؛ انگار دارم آواز میخوانم، انگار این میتواند اولین قدم باشد -از پنجاه و پنج یا هزار قدم- به سمت یک زندگی واقعی، اولین قدم به سمت چیزی که ماندگار خواهد شد.